کوچه های شب زده

کتاب فصل های خزان زده

کوچه های شب زده

شب های رهگذر باران زده

میان چراغی مردی گمشده خط زده

غبار پرواز قاصدک های بارانی

شب های نقطه زده جاده ممتد سرما زده

شعری که میبرد وزن تمام شهر را

شهر با تمام شاعرانش لالایی خواب زده

بوق ممتد ایست قلبی بود قلب ها را پائیز خزان زده

حسام الدین شفیعیان

فصل زامستان نرسیده به زمستان

سمفونی خاموش کنسرت  بی تماشاچی

سمفونی خاموش مرگ آور از بی تماشاچی

مردگان سر فصل بی آواز گشتند

در این سمفونی آغاز گشتند

بگشتند در زدر خوانش زنوتر

ز زندگان مردگان زندگان نو زنوتر

سمفونی زندگان برای سرودن مردگان خیال هست

انگار خیال مردگان زندگان هست

خیالی از زنده در مردگانیم زمردگان خود زندگانیم

بلوک آجری درون خفته از فالش شدن ها

جهان چند بیتی ها شدن ها

مثنوی هفت خوان رد نشدن ها زخوان اول ان رد شدن ها

زدر گره کور فتاده در کلمات باران جملات بارش درون خیس شدن ها

مردگان نت زده از تقاطع مردگی بلوکه های شمارش زده ی خفتگی

خفتن  قطعه فکری مورگان خفته جسم کلمات زده

مرده کلمات واژگان مرده خوار شده حروف خورده از لاشخورهای قبرستان بدون قبر شدگی

جهان سیمانی جهان آهنی جهان آجری جهان بلوکه ای آجرک های فکری بن بست فلسفه

سفسطه ی خواب زندگی جاذبه ی فتادن سیب درون مردگی فتادن هبوط درون کلمات

بارش جملات شعر باران زدگی کلمات درون خورده ی کلمه مانده سقوط سیب زمینی در مزرعه ی خالی

سبد خالی از سیب های کخ زده قیمت خوراکی ماتم زده سبد خالی ماتم زده حروف جار زده از دار زده

دار کلمات را قالی در گلبافت گل قالی بر هم زده

داس تیز ناحاصلی نچیدن برداشت ملخ زده میوه را باران نابموقع درخت زده

و فصل نوی زامستان زائیدن درد کلمات غم زده زارستان زمستان فصل نرسیده به سر فصل نقطه زده

حسام الدین شفیعیان

/مدال عشق/

/مدال عشق/
پدر ز خواب رفته بود و خواب می دید
خستگی را ز کار می دید
دختر نگاه زیبا بر پدر
انگار جهان گرد او همه است پدر
بر گرفت و لباس عشق سوزن کرد
نخ بافت مدال قهرمانی پدر
پدر بر خواست و خستگی در کرد
لباس بر تن کرد
دید دوخته بر لباسش مدال عشق
اشک بر گونه ی خسته از سرنوشت
بوسید دخترش را با محبت از کارش
که عشق است همه کارش پدر
دختر لبخند زد از خوشحالی پدر
پدر جارو بر گرفت و رفت از در
قصه ی زندگی عشق است
حتی کوچک
حسام الدین شفیعیان

/بازی سرنوشت/

/بازی سرنوشت/

بگذار سرنوشت بازی بدهد
با ما سر ناسزا گداری بدهد
این خط بلند پیشانی من غم بسته
با حرف تو از دل من خسته
بگذار پرنده ها پرواز بکنند
شاید زمستان قصه برگشته
حسام الدین شفیعیان

کوچه ای که بن بست بود

Seeing things that aren't there? It's called pareidolia | Human World |  EarthSky

کودک زخواب خود فرشته پرواز بود

کودک درون شهر روی اوج پرواز بود

خواب دید قاصدکی میبرد شهر را

شهر با تمام قاصدک های فردا قهر بود

کافه ی تنهایی کوچه ی بن بست بود

شهر تنها با خودش درون خودش پر از حرف بود

سکوت شب بود اما مردی آواز میخواند

تار تار صدایش پر از ناله ی شب بود

درون خود بن بست تاریخی بود

روی سکوی اتوبوس شاهزاده غم بود

ملکه ی شب تنها در ماه بود

سربازان رویایی شطرنج چند باخته از  بازی نبرد شب بود

فردا درون امروز گم میشد

شاعری که سروده هایش بی کاغذ باطله ی  پر حجم بود

سنگ بنای یادبود ملکه شب شاهزاده ی ایستگاه زده ی بی تردد شب بود

تابلوی توقف ممنوع انسانی روی جرثقیل شاهزاده سرباز رومی بی تفنگ بود

حسام الدین شفیعیان