یکی درون شهر دور میزند با بلندگو و صدای نوحه
تبلیغ از دین خود میکند
فقر گوشه ای میرود
نوحه یا نوحه شاد نوحه انگیز غم
از علی میخواند میگوید
آن سمت شهر بخشش خاموش هست
آن سمت شهر فقر در جوشش هست
آن سمت شهر یکی فرزند خود را برای نماز بیدار میکند
اگر نخوانی به جهنم میروی
انتخاب هیچ چیزی نیست
این انتخاب در سطوح موج میزند
آیا برادر ایمانی از برادر ایمانی خبر دارد
اصلان آیا ادیان چه گفته اند
تبلیغ دین اصل آن هست
حاشیه زیاد هست
حرف تنها اسلام نیست
این روزها وضعیت معنوی هم در جهان روشن نیست
انگار فصل سردی هست
حقیقت با گرز آهنی میزند
آیا ایمان بر زمین یافت میشود
فصل آدم آهنی شدن هست
فصل انتخاب با تفکر کجاست
اصل آن را گفته ایم
و فرع آن را دیده ایم
چه فصل سرد ادیانی شده هست
فصل سرد کتابفروشی که دوره گرد میگردد تا کسی از او
چه کسی پنیر مرا کجا کی چه وقت خورده یا نخورده را بخرد
سرانه مطالعه کجای قصه هست
پیراهن چاک دادن هم به علت گرانی پارچه وصله میخورد
اصلان دغدغه دیدن هست
هنرمند هم خاک درون طاقچه میخورد
معنویت را گفتم قلم شکست
با عشق به دیدن آنچه باید ببینند دعوت کنیم
فرقی ندارد مخصوصا اگر حق رود حقیقت چه
حسام الدین شفیعیان
کودکی گلفروش دوان دوان
جوان درشت به سوی او روان
آدمک های پشت شیشه ماشین
نگاه ترس درون چشم کودک
گناه او فقر هست
نه گناه او زمین هست
مرد دوره گرد زنبورهای درون آشغال ها
مردم مینوشند آبمیوه را
مرد درون سطل زباله شیرین زنبور زده میگردد
با لب های خشک ترک زده از پیدا کردن روزی برای زندگی
پیرمردی با خستگی فقر را سکوت فریاد وار خود میکند
اینجا زمین هست نقطه ی نگاه زندگی
حسام الدین شفیعیان
مردگان چرا بخواهند زنده شوند
زندگان هستند که آزاد شدند
از بند زمین آهن گرفته
شهر با تمام آهنی بودنش ترسناک هست
مرده ها ترسی ندارند گاهی زنده ها ترسناک تر میشوند
این یعنی آنها زنده اند و به این همه هیاهوی زندگان مردگان میخندند
حسام الدین شفیعیان
/روزهای تاریک ،شب های روشن/
اینجا شبهایش بوی دلتنگی دارد
کلاغ قصه باز هم قصه ناگفته از زندگی دارد
برایم ساز میزنیو من با ساز زندگی شهر را تار میزنم
بلند زیر آواز میزنم غم را بیدار میکنم
کمی با او حرف میزنم
دفترم را که میخوانی
بدان برای اشکهایت کمی واژه کم داشتم بجایش نشدم شاید مرحمت اما برایت قصه از فردا بدون
کمی بودن از فالش میزنم
حسام الدین شفیعیان
شهر خواب بافتنی زمستانی
شهر خواب طولانی چهارراه حروف
آجرهای درهم تکیده ساختمان های غروب
بلواری که میبرد زندگی را جای پنهانی
جایی در شهر مردی میزد تار تنهایی
خزان برگ گرفته شهر درد و غم داشت
اینجا شهر آرزوها کمی حرف میداشت
برای شعرم بافتنی میبافی
آدم برفی ها همیشه قصه رفتن دارند
حسام الدین شفیعیان