اسمت چیه؟پنچره را باز میکند,صدای جیر جیرک,نگاه کن دشت سرسبزیه ها.نه دشت کجا بوده,اینجا راه آهنه,نگاه کن,درختانو دارن پشت سر هم میرن, کجا؟دارن میرن تا همه جارو سر سبز کنن؟اسمت چیه؟نگاه کن؟کجارو؟اونجارو؟کلاغه داره تو دشت پرواز میکنه؟اونجا مزرعه هست.نه اونجا چهارراه هست؟چه چهارراهی؟چه مزرعه ای؟چه درختی؟چه کلاغی؟همش خیابونه؟نه نگاه کن اونجا یه مغازه هست یه پیرمرده نشسته داره به پرنده ها غذا میده؟چه پیرمردی؟چه غذایی؟خب پس نگاه کن سربازارو دارن میان حمله کردن تو همون دشت نگاه کن دارن همه جارو آتیش میزنن؟کدوم سربازا؟کدوم آتیش؟خب اصلان نگاه نکن تو همه رو خیابون ببین؟همجارو راه آهن ببین؟اما من نظرم اینه که اونجا جنگه؟چه جنگی؟دشت رو نگاه کن؟اونجا حمله کردن؟اونجا یه دشت وسیع هست.میخوا اون دشتو به آتیش بکشن بعد میخوان اون پیرمرده که دم بقالی هست رو اسیر کنن.بعد میخوان ریل قطارو مسدود کنن؟خب بعد چی؟ولی الان همش خیابونه؟ بنظرت اونا آدم جنگین؟نه ولی اون پیرمرده که داره میره یه پیرمرد جنگیه؟آهام دیدمش چرا موهاش دم اسبیه؟جلو سرش خالیه اما پشت سرشو دم اسبی کرده؟ اون میخواد بگه درسته جلو سرم ناحاصلخیزه؟اما مهم پشت سرمه.که هنوز حاصلخیزه؟مثل یه مزرعه میمونه که درو شده اما هنوز امیدواره؟اون یه سرباز جنگیه؟داره میجنگه؟با چی؟با قسمت؟مهم موهاش نیست؟مهم انگیزه ایه که داره؟انگیزه باقیمانده ها؟انگیزه خیلی مهمه؟راستی نظرت درباره کلاغ چیست؟کلاغم میتونه پرنده باشه منتها دید ما مهمه؟کلاغم اسیره؟اسیر چی؟اسیر سیاهی؟میخواد از سیاهی به روشنایی برسه؟ولی بنظرم کلاغ اسیر نیست؟چرا؟ چون کلاغ میتونه بپره؟طاووسم میتونه بپره؟مهم اینه که چجوری؟کلاغ هم قشنگه؟کلاغ هم زیباست؟منتها کلاغ سیاهه؟کلاغ سفیدم داریم ها؟آهام زاغ رو میگی؟خب ببرم گربه سانه؟منتها گربه همون فشرده ببره؟مثل تمساح ؟خب مهم اینه که زنجیره حیات هنوز جریان داره؟دید ما هست که مهمه؟کلاغم زیباست؟تمساح هم زیباست؟ولی بنظر من کلاغ جنگی نیست؟چرا کلاغم جنگیه؟چه جنگی؟جنگ سر بقا هست؟چه بقایی؟راز بقا؟نه سر زندگی هست؟اونا کلاغا خیلی زیادن؟منتها مفیدن؟کلاغم مفیده؟همه موجودات مفیدن؟منتها پتانسیل اونا با هم فرق داره؟ اسمت چیه؟اسم تنها یک لقبه مهم اینه که رسمت چی باشه؟رسم آدما مهم تره تا اسم آدمها.اسم آدمها در صورتی میمونه که رسم درستی داشته باشن.اگه رسمت بد باشه اسمتم دیگه فایده نداره اما اگه رسمت درست باشه اون موقع اسمت چیه دیگه معنی نداره رسمت چیه مهم میشه؟ دشتو راه آهن و سر سبزی و صلح تنها موقعی معنی میده که امیدواری باشه.مثل خیلی آدمها.که با همون باقیمانده هر چی از هر چی بتونن امیدوارانه حرکت کنن؟زیبایی درون مهمتره تا زیبایی برون؟آدم اگه زیبایی درون نداشته باشه زیبایی برون فایده نداره.اما اگه زیبایی درون پیدا کرد زیبایی برونش میشه رفتارش؟آدمها یه بد درون یک خوب درون دارن؟اگه بد درون بر بد برون غلبه کنه دیگه روشنایی ندارن میشن تاریکی؟اما اگر بد درون دیو سیاهی رو بیرون کنن همش میشه زلال همش میشه سمت نور؟مهم حفظه اون خوب درونه؟که بد درونی نشه؟جنگ جهانی آدمها درون خودشونه؟گاهی حمله به سمت قلب؟گاهی به سمت مغز؟گاهی به سمت زبان؟گاهی به سمت رفتار آدمها هست؟صلح آدمها هم همینجوریه؟ اما اگه دشت سر سبز سیاه بشه میشه همون قضیه راه آهن که دیگه نمیره؟می ایسته؟زندگی ما آدمها راز بقا نیست؟زندگی ما انسانها راز تفکره اگه تفکر رو برداری میشه آدم ماشینی آدم ماشینی میشه آدم آهنی؟آدم آهنی میشه آدم فاقد روح انسانی میشه آدم بقا گرا؟ اما اگه بقا برای زیستن باشه تفکر زیستن توش شکل میگیره؟بقایی میشه جدا از بقای صرف برای فقط خود میشه راز زندگی برای هم.اگه پرنده ای باشه که بقیه پرنده ها هم بیان بشینن و دونه بخورن با هم خوبه.اما پرنده اگه دونه رو فقط برا خودش بخواد پرنده دیگرو نمیزاره دونه بخوره.کلاغ یا زاغ میتونه سفید و سیاه باشه؟اما مهم اینه که چجور کلاغی باشه.ذاتی کلاغ یا کلاغی که مفید باشه. حالا نگاه کن پنچره رو ببند دوباره باز کن ببین همه اونها دیگه خیابونن نه دشتی هست نه راه آهنی مهم دید ماست که چی برداشت کنه.اون آدما رو آدم جنگی ببینه یا آدم زندگی.اما همون آدما زمانی جنگی میشن که نتونن تو همون خیابون راه برن.میشن آدم جنگی تدافعی.آدمها هم تفکر دارن هم قدرت دفاعی.اگه آدمی ضعیف باشه.آدمی قویتر هست.مهم زنجیره آدمها با همه.که تفکرشون درست باشه.اون موقع قدرت دفاعی انسانه میشه قدرت دفاعی از اون آدم ضعیفتره.اما اگه آدم قویه شد زورگو به اون ضعیفه.بقای صرف بر زندگی غلبه کرده.یکی با تفکرش دفاع میکنه.یکی با قدرت دفاع بدنیش.مهم اینه که این قدرت ها چجوری بکار برن.در اون بد درون یا خوب درون. حالا مدادت رو بزارو بکش یه راوی خوب کلماتو بکش.راوی ها هم خوبو بد دارن.حالا میتونی برام یه اسم بزاری.حالا من شخصیت داستانتم.شخصیت من راوی خوبی هاست.روایت من قصه آدمهاست.قصه آدمهایی که زیباین.زیبایی درون دارن.آدمهایی که زیبایی تفکر دارن.من روایت کننده قصه اون آدمها هستم.میدونی چقدر راوی داشتیم.چقدر نویسنده.چقدر شخصیت داستانی داشتیم.حالا نقطه بزار از اول خط بریم.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
مرد کتاب را باز میکند پینو کیو تا صفحه صد میخواند کتاب را میبندد .مداد را بر میدارد کاغذ را سیاه میکند.داستان از درون سیاهی باز میشود کاغذ مچاله میشود.
شخصیت داستان بیرون از ذهن درون مچاله شدن باز میشود. قصه درون یه کتاب جریان پیدا میکند.این بار ویک ونیپ شخصیت جدیدی از داستان باز میشود.دیگر چوبی نیست. دیگر با دروغ گفتن دماغش بلند کوتاه نمیشود. این بار هر بار که دروغ میگوید قصه اش جذابتر میشود. این بار ونیپ شخصیت بزرگی نمیشود.این بار ونیپ دروغ میگوید اما راست باور میکنن. این بار ونیپ گربه و روباه توی قصه ندارد.شخصیت های جدید داستان هابرو و هبرگ هستند.اما شخصیت ها جا نمیفتند.اینبار قصه جهانی نمیشود.این بار کسی ونیپ را نمیخرد.چون ونیپ چوبی نیست. آدم هست. اما دماغش در داستان بلند نمیشود.چون نویسنده برا شخصیتش گوشت قرار داده. نه چوب.
ونیپ توی داستان دروغ میگوید اما داستان جذابتر میشود. اما خریدار داستان کسی نیست.
هابرو و هبرگ آدم هستند حیوان نیستند.اما شخصیت های جهانی نمیشوند.نویسنده داستان دروغ هیچ یک از شخصیت های داستانش را باور نکرده.توی داستانش غرق نشده. توی داستانش از یک دروغ شاخدار دماغی بلند کوتاه نمیشود.تمام داستان دروغ هست اما هیچکس دروغ داستان را باور نمیکند.چون نویسنده داستانش را باور نکرده.
قرار نیست از داستان نتیجه اخلاقی بگیرد.چون شخصیت داستان ناراحت نیست.چون نویسنده ناراحت نیست.اصلان داستان روایتی از ناراحت بودن ونیپ نمیدهد.
پایانه داستان با یک راست گفتن ونیپ بسته میشود اما باز هم نتیجه اخلاقی داستان بسته میماند.درون داستان نصفش ماجرا شکل نمگیرد همش توصیف ونیپ از دروغ هایی هست که دماغ آدمی زاده اش را بلند نکرده و کوتاه نکرده.
ونیپ قصه آدم شده.اما کسی باورش نمیکند.آرزو دارد چوبی شود تا قصه اش جهانی شود.پیرمرد سازنده قصه جوان هست.چون پیر نیست قصه اش انگار جا افتاده نیست.چون مرتبا آدم قصه را دروغگو میسازد. اما ونیپ قصه تمایلی ندارد باور کند که دروغگو هست.چون ونیپ قصه آدم هست و چوبی نیست کسی باورش نکرده.
اما آرزوی ونیپ اینبار این نیست که آدم باشد میخواهد قصه را به آخر آن برساند که راست گفته که چوبی نبوده. و آدم بوده که چوبی ساختنش.
چون راست قصه آخر قصه هست کسی نصفه راه از اینکه قراره راست قصه را بفهمد به آخر قصه نمیاید. و بین قصه داستان را میبندند.کششی ندارد قصه ونیپ.
بین راه فریب نمیخورد روایت قصه ونیپ دو شخصیت آدمی دارد که بین راه ونیپ را میبینند اما چون ونیپ چیزی ندارد به ونیپ دروغ میگویند که چیزی دارد که مخفی کرده.اما ونیپ چیزی ندارد.اما میگوید پول هایش را توی قصه قبلی از دست نداده.بلکه پول هایش را روباه و گربه بردند. در حالی که آدمه قصه میگه گربه توی قصه قبلی بوده.و ونیپ توی قصه قبلی پول داده بوده که اونا مکر زدند و پولای ونیپ رو تو قصه بردند اما الان ونیپ تنها با جیب خالی توی قصه هست.
وتپژ قصه وجود ندارد و جایش یک شخصیت خیالی هست که به ونیپ داستان میگوید تو پرورشگاهی هستی.و معلوم نیست اصلان پورشگاهی که تو قصه هست کجای قصه هست.و چرا نامی از اسم آن برده نشده تا خواننده بتواند با آن داستان را دنبال کند. چون فقط نام جایی هست که دروغ آنجا ساخته شده.بدون نام بردن از نام تابلوی پرورشگاه.چون آنجا توصیف قوی ندارد قصه مبهم از جایی شکل میگیرد که شخصیت داستان نامبهم بیرون آمده.و توسط پری مهربان قصه هم آدم نشده بلکه توسط شخصیت جوان قصه آدم شده. که قراره گربه نره که تو داستان قبلی بوده که شخصیت داستان کنارش آن را رد میکند تا او وارد قصه نشه. چه چیزی از ونیپ ببرد که با گربه نره آدم شده تقسیم نکند.و اواسط داستان جنگل نیست یک بلوار هست که هابر میگوید به ونیپ باید از اینجا رد شود و قبلش خودش آنور بلوار میرود و ونیپ رد میشو و هابر میگوید تو چوبی هستی که تونستی از بلوار رد بشی.چون آدم از این بلوار رد نمیشه.تمام داستان گنگ هست که چرا اصلان باید رد بشه و چرایی رد شدنش چیست.چون قصدی نیست و روتین هست. و چرا آدم از بلوار رد نمیشه معلوم نیست دروغه که قراره بگه که حتمان دروغه خب چون رد میشه.پس حتما این دروغ فقط باید ساخته بشود تا همانند داستان قدیمی آن دروغی گفته بشود. و دماغی بزرگ نشود.اما آدم قصه ونیپ با رد شدن از بلوار بزرگ میشود حتی سن ونیپ با سن قبل آن فرق دارد. چجوری دروغ هست که آدمیاز بلوار ردبشه بعد بزرگ بشه. که نویسنده میگه این یک نوع رئال مانندو نمیدونم فضای سیال مانندو اینهاست که اصلان معلوم نیست بین راه چرا ونیپ بزرگ میشود.مگه در بین بلوار آدم بزرگ میشود.آدمها از داخل اتومبیل ها چرا دست تکان میدهند برای ونیپ و او دست تکان میدهد. و کودک مانند بزرگ میشود تا انتهای بلوار از سمت اول شروع رد شدن تا انتهای ایستادن روباه یا هابور یا هابر خلاصه شده شخصیت هابور طولانی تر مدام ایفای تلاش برای این دارد که ابراز پشیمانی کند که چرا روباه آدم شده و روباه بودنش کاربردی تر بوده. اما نویسنده تمثال روباه را آدم کرده تا شخصیت ها همه آرزوی آدم شدن کنند.در حالی که شخصیت ها تمایلی ندارند و همان شخصیت های قبل خود را دوست دارند.چون داستان جدید کششی برای خود شخصیت های آدم شده ندارد یا باور نکردند شخصیت ها که آرزوها توی قصه بر آورده میشن.پس آخر بلوار هابر به ونیپ میگه دیدی آدم رد شد در حالی که از بلوار آدمی رد نمیشه اما برای هابر ونیپ آدم نیست.و در اونجا هم آدمی رد نشده. اما بلواقع دروغ راست آخر قصه چیست؟ و آیا آخر قصه قراره همونجا ختم برای نویسنده بشه یا ساخته بشه تا ختم قصه بشه.اونم همراه با خواننده قصه تا آخر بلوار.و پایانه قصه همون آخر بلوار هست در اصل تا وسط قصه وسط بلوار باشد و انتهای آن به اینکه قرار نیست ونیپ آدم بشه تا بتونه رد بشه.چون هابر باور نداره که ونیپ آدم هست و همون چوبی هست اما در ظاهر آخر قصه میگه که آدمی از این بلوار رد نمیشه.در حالی که آدمها توی ماشین هستن. و رد نمیشن. و اونی هم که رد میشه براش آدم نیست.اما پایانه تمام آدمها از بلوار رد میشن و تا انتها همونا که تو ماشینن پیاده و از بلوار رد میشن.و هابر قصه هیچکدوم اونا رو باور نمیکنه.و همه رو همون چوبی میبینه. داستان در فضایی خیالی هست یا نویسنده قراره انتهای قصه را به آدمهایی وصل کنه که هابر در راست خود دروغ بگوید.و راست اخر قصه معلوم نشود.در حالی که یک راست در آخر قصه هست اما باز نشده اما تمام قصه از نظر نویسنده دروغی بزرگ برای شخصیت ونیپ هست که قراره با راست آخر قصه که معلوم نیست در انتهای آن بلوار چه اتفاقی افتاده پایانه باز از یک راست باشد بر تمامی قصه.و کتاب بسته میشود و شخصیت ها درون قصه شکل میگیرند. اما قصه جهانی مثل پینو کیو نمیشود بلکه یک قصه نا مرتب از مرتب بیان یک وقایع کوتاه اما طولانی را توصیف میکند.منتقد درون قصه خود نویسنده هست که در ان قصه را نقد میکند اما درون قصه توصیف نقد مثل روایت قصه هست.و راست اخر قصه پایانه بازی هست که در آن انتهای بلوار به نظر همان ونیپ میاید که آدم نیست از نظر هانر چون روباه هابور خود هم باور ندارد آدم هست و نگاه هابور یک نگاه حیوانی هست نه آدمی پس نگاه اون به آدمها باور این هست که هیچ آدمی از ان بلوار رد نشده...
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
مرد و زن مینشینند. آقا ساندویچ همبرگر لطفا نصفش کنید.
کودکی در حال بازی کردن هست. توپش را میندازد.و مرد بر میدارد. دوباره میندازد. و مرد بر میدارد.
کودک لبخند میزند.مرد لبخند میزند.
ساندویچتون آماده شده.
ممنونم.
ساندویچ را میخورند و بلند میشوند زن بیرون میرود تا آشغال های درون سبد را خالی کند.
کنار مرد فرکار مردی ایستاده که کمی حرف میزند و میخندد .با مرد فرکار صحبت میکند چهره خندانی دارد.
مرد میرود زن را صدا کند.آقا حساب نکردید. مرد خندان چهره اش در هم و خشن میشود. انگار منتظر حمله هست.
نه رفتند خالی کنند سبد را الان.
زن مگر حساب نکردیم. دستی در جیب میکند. ببخشید.چقدر میشود. و حساب میکند. مرد کنار دستی دوباره لبخند میزند.
زن متکدی دم در ایستاده هست. زن پولی میدهد. مرد خندان نگاه میکند.زن متکدی با صدای آرام حرف میزند. به مرد میگوید چرا میخندی.
مرد خندان و در هم به فرکار میگوید چرا گدارو تو آفتاب نگه داشتی . و میخندد. انگار غر زدن متکدی را دوست ندارد.
مرد و زن بیرون میروند.و سوار اتوبوس میشوند.زن کارت میزند.راننده حواسش هست حقش زده شود.
و مسافران میزنند.مرد راننده همه را زیر نظر دارد و مدام از آینه نگاه میکند.
مرد مینشیند. موبایل از اختلاص میگوید صدای نیمه بلند گوشی انگار میخواهد اخبار داخل اتوبوس پخش کند.
مرد میگوید حتما خیلی تیز بوده تونسته از تو ایران اختلاص کنه فرار کنه. مرد کنار دستی میگوید نه کاری نداره.
که راننده حواسش هست کسی من کارت نزده سوار نشود. مرد میگوید نه بابا سیستم رو نگاه کن راننده اتوبوس به این محکمی.
الان تو یه بانک بری متوجه میشی اصلان نمیشه تومنی جا به جا از تو بشه. یا اونا حواسشون هست. کلان جایی چیزی نره پول.
مگه میشه پشه رو رو هوا نعل میکنند.مرد میگه نه بابا اختلاص که زیاده. مرد میگه ببین اون دیگه کیه. تونسته بزنه بره. مرد میگه ما نمیتونیم تومنی بزنیم. مرد میگه بده بزنیم.
میگه میزنن بیشتر تا بزنی.میگه مگه به شما زدن.میگه چه نیشی زدن.میگه خب باید گروه خونیت رو بگی ناپاکه تا نزنن.
میگه کی زده. میگه روزگار.
مرد میگه روزگار بد گاهی میزنه.
مرد دیگه داره با گوشی مثل بلند گو حرف میزنه. اگه بتونه از من ببره. من تمام کره زمینو میگردم پیداش میکنم فکر کرده.مرد میگه ببخشش بیخیال. مرد میگه ببخشم اصلان باید حقتو بگیری. شده کشته بشم حقمو میگیرم. فکر کرده اون اگه ده خطه من بیست خطم. کلی خط خط میکنه.
که دوباره باهاش تماس میگیرن میگن اشتباه شده حساب شرکت درسته. که مرد میگه اخراج.
مرد کنار دستی میگه کی رو اخراج کردی میگه کارمند متخلفو میگه چکار کرده میگه اشتباهی بمن میگه بردند. میگم کی میگه فلان شرکت.
مرد به کنار دستیش لبخند میزنه. آروم میگه خالی میبنده کلاس بزاره جلو مسافرا که رییس شرکته.
مرد باز به کنار دستیش میگه یارو میبینی من میشناسمش صبح ها ساعت 6 صبح میاد کنار ایستگاه اتوبوس آدامس فروشی و پفک سیار کار میکنه.
مرده میگه نه بابا رییس شرکت بین المللی .
مرد میگه نه بابا تو کار آدامسه.
که در زده میشه. سطل سوپ مرد لای در با دستگیره پرس میشه.
همچین که یک بار در بازو بست میشه. و مرد از مردم مریض دارن حواست نیست و کلی امور دقیقن مربوط به له شدن سوپ که زیاد به اون مسئله ربط پیدا نمیکنه به راننده میگه.
راننده اینجا دیگه تو آینه نگاه نمیکنه تا مرد میره.
مرد شرکت بین المللی آدامس میگه چه مردم تیز هستن. نگاه کن راننده دیگه حواسش پرت کرده بود که راننده میره تو کار آینه به مرد بین المللی میگه کارت نزدی.
مرد بین المللی جا میخوره میگه آقای راننده من کنار شرکت صبح ها میای آدامس تخفیف کلی میدم.برای شرکت های دگر میبری. مرد میگه پاشو بیا خودتو لوس نکن.
تو شرکت بین المللی هنوز کار میکنی . مرد کروات قدیمی رو شل میکنه. میگه به جان شما من زدم.
مرد کنار دستی میگه برو بزنیم.
که مرد با قدم های محکم میرود و پول میدهد. مرد میگه به صرفت نیست .اینجوری خیلی بیشتر باید پرداخت کنی.
مرد میگه ما که همش پرداخت میکنیم. بیا اینم پرداخت.
و از کویتو بحرینو کشورهای عربی نفتو پول دم در منزلو اینها به راننده میگه. مرد میگه تو دیدی. مرد میگه گفتن.
راننده میگه گفتن اما فکر نمیکنم. اونجا راننده ها کلی مزایا دارند. تازه اتومبیل جایزه بزارن بیان سرکار.
مرد میگه تو رفتی. مرد میگه گفتن. مرد میگه اون مال مسابقه فوتباله که جایزه ماشین میزارن تا یکی بیاد .
بعدشم از شل کاری آدمها تو کرایه بحث میشه. و پول دادن جای دیگه. کلی مباحث اقتصادی و بین المللی.
که مرد و زن پیاده میشوند.
و اتوبوسی که کم کم به ایستگاه آخر میرسد.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
برف سنگینی در حال باریدن است ..من کنار پنجره در حال پختن ماهی هستم .گازو بردم گذاشتم جایی که بتونم بیرونو هم
نگاه کنم .کمی فلفل و زردچوبه رو ماهی ریختم..حسابی روغن کاریش کردم خیلی بیشتر از حد معمول اصلانم فکر چربی خونم و نکردم.
یک لیوان نوشابه اونم غیر رژیمی بی خیال قند خون.
همه میگن آخه اینم منظرایه که تو بخاطرش گازتو بردی کنار پنجره ..ولی به نظر خودم که از خودم پرسیدم اون همه آشغال یک روزی
آشغال نبودند مثل همین تخم مرغ به نظر من پوستشم قشنگه حالا چه بی زرده چه بازرده .مهم نیست که من یک سرایدارم اونم همچین جایی
چون من برای خودم همین آشغالدونی رو پارک کردم ..تو همین لاستیکی که الان نیم من برف روش نشسته گل کاشته بودم ظهرهای تابستون
یک پنکه جلوم میزاشتم با یک هندوانه قرمز و شیرین صفایی می کردیم.
زمستونا دلگیر می شه اگه یک تلویزیون داشتم خیلی خوب می شد حالا هم با یک رادیو جیبی و هدفون کلی حال می کنم.الانم پشت پنجره
نشستم دارم ماهی می خورم حالا زیادم مهم نیست که یکی پیداش بشه و منو بشناسه تازشم بدونه که من چه همه مرض دارم بهم بگه تو که
فشارخون داری چربی خون داری سر دردم که از بالای همین چربی خون داری بازم این همه تو ماهی روغن می ریزی حالا که هیچکی نیست تا بهم اینارو بگه
خودم به خودم می گم..مگه فقط پولدارا باید مواظب خودشون باشند مهم اینه که هر وقت اراده کنی و تصمیم بگیری که در هر شرایطی که هستی حالا هر چه قدم بد به خودت برسی.
الو آنتن نمی ده واستا برم کنار پنجره بلندتر صحبت کن.ماشاالله تویی راستی برای چیزهایی که فرستادی ممنونم خدا خیرت بده مخصوصا بهمنا روزی یک بسته رو دود میکنم
شارژ م کمه چی ها...راستی تو زنگ زدی خب چه خبرا خوب هستی .خب الحمدالله قدمت رو چشمام حالا کی می یای همین امشب خیل خب منتظرتم .باید باقی مونده ماهی رو
داغ کنم یک گوجه هم کنارش با یک لیوان چای حله.بهتر ه یک دستی به سر و روی اتاقم بکشم.نگاه کن پشت تخت چه آشغالی گرفته.باید یک سطل آشغال بخرم خوبیش این
که لازم نیست ساعت نه بزارم دم در حیاط صاف میرم میریزم تو بقیه آشغالها .اومدم بابا سر آوردی .تویی رمضون چی این وقت شب چه کار داری .س. سلام. می. می گم قند داری
امشب ت. ت. تموم کردم .باشه بابا خودت و کشتی الان می یارم واست.همسایه های مارو ببین فقط دست گرفتن دارن.بیا رمضون ..دیگه نمی یان گاریاشون و ببرن نه با با اعتصاب
ک. کردن.دستت د. د. درد نکنه .سوسک از دیوار کنار پنجره بالا میرود..بعد از بالا و پایین رفتن از تکه ماهی ها از مایتابه خارج میشود .به ساعت نگاه میکند عقربه ها 12/30
را نشان می دهد.سکوت فضای اتاق را در برگرفته.روی تخت دراز می کشد و به سقف زل می زند.با شنیدن صدای تق تق در از جایش بلند می شود در را باز می کند .سلام ماشاا...
چه عجب بابا کلی نگرانت شدم.گوربانت برم این چه جاییه اومدی تو نامه هات کلی از اینجا تعریف می کردی این بود همون جایی که من روز اول سفارشتو کردم آشغالدونی نبود
که انبار قرار بود باشه. دیلم برات خیلی تنگ شده بود از گزوین تا اینجا همش تو فکر بودم که تو حتما باید تغییر کرده باشی ولی خوب..مثل این که خیلی بدم بهت نگذشته .خوب
ماشاا... جان بشین تا برات یک چایی بریزم .ای بابا دیگه باید به فکر یک جای جدید باشم کدوم سرایدار ی اگه همون رفیق تو نبود که همین جارو هم بهم نمی دادند والا اینجا بجز
آشغال چی داره که بخواد سرایدار داشته باشه.می گم جلال خیلی زود گذشت انگار همین دیروز بود اومدی اینجا یادت می یاد .آره بابا یادمه این اتاق که می بینی پر آشغال بود بعد
که سفارشمو کردی و رفتی قزوین من فرداش اومدمو حسابی تمیز کاریش کردم.
راستی بازنشست شدی.آره بابا چند ماهی میشه.سکوت حکمفرما میشود چراغ را خاموش میکند.دکمه ساعتش را می گیرد نور آبی ملایمی صفحه ساعت را روشن میکند1/35دقیقه.
دستش را روی زمین میکشد سوسک زیر دستش له میشود و مایع کرم رنگی به کف دستش مالیده می شود.بارش برف قطع شده همه جا را برف پوشانده .بخاری کوچک گوشه
اتاق که گه گاهی تق تق می کند..شعله های زرد رنگی که گاهی به رنگ آبی می سوزد.قاب عکس گوشه ی اتاق چهره ی مردی را نشان می دهد که روی سکوی قهرمانی ایستاده
است.و چند مدال که به دیوار زده شده است.کنار قاب عکس روزنامه رنگ و رو رفته ای به دیوار چسب خورده است دو جوان که روی تشک در حال گرفتن کشتی هستند زیر عکس
اسم دو کشتی گیر زده شده است جلال ایمانی و ماشاا...قدرتی .ساعت6/30دقیقه صبح..خب جلال جان ما رفتیم دیگه..راستی برات یک سطل ترشی آوردم صندوق عگب ماشین گذاشتم
خوب شد یادم اومد.ماشا...خیلی زود رفتی .کار دارم باید برگردم.همدیگر را در بغل می گیرند مرد سوار اتومبیلش می شود چند بوق ممتد و سفیدی رنگ اتومبیلی که در جاده خاکی کم کم
بی رنگ می شود و چند کامیون حامل زباله که جلوی مرد توقف می کنند.
داستان کوتاه-من اینجا هستم-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1386
پسرک به بقالی میرود ،همان بقالی نزدیک به ایستگاه.یک وزنه کوچک و کاغذی که پر از تخمه میشود.از روی ریل رد میشود و به گوشه میرود و می شیند.تخمه هایی که خشاب وار به هوا پرتاب میشوند و شکسته میشوند.و گوشه ی ساقه ی گندم روی زمین مینشیند.زمین و ریل و قطاری که نزدیک میشود.روی ریل صدای حرکت قطار و مسافرانی که از پنجره بیرون را نگاه میکنند.دست تکان میدهند.برای پسرک.چند کیک از پنجره به اطراف او می افتد.پسرک لبخند میزند.و ابی که از پنجره به رویش میریزد.و پارچ خالی دوباره کنار پنجره ارام میگیرد.لباسش کمی خیس میشود.تخمه ها تند تر شکسته میشوند.ان سمت چوپانی گله ی گوسفندش را به چمن زار میبرد.دستش فلوتی است.پسرک از جایش بلند میشود و به سمت چوپان میرود.کیک ها را به او میدهد.و مشتی تخمه به او میدهد.و به سمت خانه ای ان سمت ریل قطار میرود.قطار ها می ایندو میروند .تا دوباره فردا ظهر پسرک را ببینند.هفته ای میگذرد.و دیگر ریل و قطارو مسافرانو چوپان پسرک را نمی بینند.همان خانه عکس پسرک در قابی با روبان مشکی.زنی اشک میریزد.و از بیماری پسرش به زن همسایه که علت مرگ پسرش را از او سوال میکند میگوید.بیماری سرطانی که مادر هم از ان بی خبر بوده است.و قطاری که به ایستگاه نزدیک میشود.گندم زاری که با باد ساقه های بر افراشته را تکان میدهند.و قطاری که میرود تا به ایستگاه آخر برسد.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
اسفند ماه سال 1395