شب برفی...


همشهری آنلاین - عکس | شب برفی تبریز

یک دستش ساندویچ با نان لواش و یک دستش کاغذ , برف ریزی در حال باریدن است. آدرس میپرسد.

همین خیابونو برو نرسیده به اون  چراغی که میبینی روشنه همونجاست.

دستش را بلند میکند تا بقیه ساندویچش را بخورد که لایه سفید برف زبانش را یخ میکند. و تند تند راه میرود تا میرسد.

آدرس و پلاک زنگ میزند کسی در را باز نمیکند دوباره زنگ میزند.یک نفر سرش را از پنچره بیرون میکند .

چیه با کی کار داری اینجا ما خانواده زندگی میکنیم آقامون چوب داره اومدی دزدی اگه اومدی دزدی بهت بگم سرت میشکنه ها.

نه حاج خانم من دزد نیستم. حاج خانم کیه فحش میدی چرا. نمیدونم همون که هستید من برا پرستاری اومدم. آهام بهیاری که میگن تو هستی. بله خودمم.

کفشاتو رو کیسه گونی بکش ته کفشت اگه گل باشه باید خودت راه پله هارو بکشی. خانم من خودم میفهمم چشم. اگه میفهمی  پس نیازی نیست دوباره بهت بگم.

خیالتون جمع. پس بیا بالا سر و صدا نکنی همسایه ها خوابن. چشم. 

خب کفشاتو بزار تو اون قفسه چوبی. دستاتو بشور بعدشم کاپشنتم بزار سر اون جالباسی بالا سرش اومدی صداتو بلند نکنی میترسه.

چشم. تو واقعا بهیاری. نه بهیار نیستم. پس چی هستی اگه یاد نداری برو نزنی آقامونو بکشی نه خیالتون جمع.بهیار نیستم اما کارم همینه .یعنی چی کارت همینه نکنه از این دوره های چرت پرت کمکهای اولیه دیدی. حالا اونا که چرت پرت نیست اونم مدرس هستم اما کارم همینه خب چکاره ای بیا خانم کارتم خیالت جمع. چی دکتری.جناب دکتر چرا زودتر نگفتید ببخشید اگه باهاتون بد حرف زدم. خانم هیچوقت تو  رفتارتون فرق نزارید همه بنی آدمیم.چه اون چه من چه هر کسی شخصیت خودشو داره منو اگه به عنوان همون بهیارم میگفتید من مشکلی ندارم مهم وظیفه منه.مگه میشه مگه داریم. همه چی شدنیه اگه انسان وظیفشو بدونه.

شما چجور دکتری هستی که ماشین نداری. من ماشین ندارم اما  علاقه ای هم به داشتن ماشین ندارم بهتره کارمو انجام بدم مزاحم شما هم نشم. اختیار دارید مراحمید.

این حاج آقا چند سالشونه. به ما حاج خانم حاج آقا نگید خواهشن چطور مگه.دلیل شخصی داره. حالا شما فکر کن هشتاد سالشونه.

ایشون نیاز به  سرم دارن. شما همراهتونه. بله من کیفمو آوردم.

اه پیدا کردن رگ ایشون خیلی سخته. چطور دکتری هستید که رگ نمیتونید بگیرید. خانم محترم  رگ گرفتن ایشون به مانند گرفتن ماهی ریز تو دریا میمونه. ولی خب خدارو شکر درست شد. این نسخه رو فردا بگیرید بهش بدید. دستگاه اکسیژن هم که دارید بزارید موقعی که تنفسش  احساس کردید داره یکمی سرشو بالا میاره رو دهانش. بعد مدتشم تا اینکه قرصاشو دادید بعد وردارید. در ضمن دمای اتاق هم خیلی میزان نیست .خیلی گرم کردید.

ممنونم پسرم خدا خیرت بده تو این هوای سرد اومدی فکر نمیکردم بیای. انجام وظیفه هست. کاش همه مثل شما وظیفه شناس باشند بالاخره خانم هر کسی که به کارش واقف باشه کارشو درست انجام میده.

پسرم   املت داریم میخوری یک ساندویچ داشتم خوردم ممنونم. نوش جانتون. در ضمن اگه مورد حاد شد و حالشون وخیم شد به من زنگ بزنید خودم نتونم بیام همکارم میفرستم بیاد . خدا خیرت  بده ممنونم. حالا بگم مادر خوبه بهتون. بهم بگو پسرم. مادام.اه حتما مادام ممنونم.

خب مادام من برم .

خداحافظ.

به سر کوچه میرسد. برف نشسته هست.خیابان خلوت. منتظر میماند ماشینی نمیاید. آقا ببخشید اینجا تاکسی تلفنی نیست. چرا همین هفت تا کوچه بالاتر یکی هست. بفرما خاگینه. ممنونم. سپاس.

از پیاده رو حرکت میکند. که چشمش به گربه ای می افتد. اه حتما گرسنه ای.اینجا سوپر مارکت داره. سلام آقا یک پنیر لطفا. بفرمایید. 

بیا این پنیر بخور تو این برف هیچی پیدا نمیشه. گربه سرش را نزدیک میاورد و بو میکند و آرام شروع به خوردن میکند.

به کوچه میرسد . در بسته. آرام  به در میزند . مردی دراز کشیده بلند میشود. چیه چی میگی ماشین نداریم. این وقت شب منو بیدار کردی.ببخشید ولی چاره نداشتم خب برو عمو دو سه کوچه بالاتر یکی دیگه هست ببین ماشین دارن.

ممنونم. به سلامت. سر کوچه می ایستد. و از کناری به در تاکسی تلفنی میرسد در باز است. بهبه خوش آمدید شبتون بخیر باشه بفرمایید چایی. ممنونم لطف دارید ماشین دارید بله خوبشم داریم خودم موندم الان چایی بخوریم بریم. سپاس.

خب بفرمایید همون پیکان سفید سوار شید. تشکر

اه حالا بد روشنی میکنه. خب خدارو شکر روشن شد.

این وقت شب خیر باشه. انجام وظیفه میکنم. مگه شغلتون چیه. طبابت. آهام آمپول زنید یکجورایی کاری از دستم بر بیاد انجام میدم. خب چکاره ای. دندونپزشکی. نه  ولا. دامپزشکی. نه ولا. روانپزشکی نه اونم نیستم. دکتر عمومی هستم.چی دکتری مطمئنی. نسبتا آره. چطور نسبتا چون اینجور که شما گفتی شک افتادم.

خب آخه دکتر باید حتما بنز 230 داشته باشه دیگه.ندارم خوشم نمیاد از رانندگی. چرا. چون خاطره خوبی ندارم. آهام تصادف کردی. دوست ندارم بخاطر بیارم. حتمان فوتی داشتی. میشه یه آهنگ بزاری. حتما چشم. منتها فکر نکنم باب شما باشه. چرا. چون با این ریشی که شما داری نوحه فقط.

مگه ریش بلند ربطی به نوحه آهنگ داره خب معمولان کمیته ای ها اینجوری ریش میزارن نه من ریشم ریش کمیته ای نیست. ریش دوست دارم. حتما یهودی هستید. نه یهودی نیستم مگه یهودی ها فقط ریش بلند میزارن. خب اینجوری من میفهمم.

دینتون چیه. شخصی میپرسی. ولش کنید آهنگو گوش کن چی میخونه. صداش آخر بیست دوتاره. پس برا خودش یه سه تاره. شوخم هستید. شوخ نیستم اما شوخ طبع هارو دوست دارم. خب دکتر شما متفاوت هستی دکتر سوار کردم بزور جواب منو میداد.یک کلمه سنگینم بارم کرد. باید بدونیم که تو هر شغلی هستیم چه دکتر چه هر چی همه انسانیم. من به امر انسانیت اهمیت میدم.خب منم اهمیت میدم اولویت آدم انسانیته. انسانیت نباشه ما چی میتونیم باشیم. منم نیاز مالی ندارم اما شب ها وا میستم با همین کارم خدمت میکنم. چه جالب شما نیاز مالی نداری. خب دیگه من کار اصلیم خرید فروش زمینه. منتها میگم اون کار جای خودش این کار جای خودش.خدمت به آدمها میتونه هر جوری باشه. خب البته آدم و هر موجود زنده ای نه دکتر ما اشرف مخلوقاتیم. منو سیامک صدا کنید دکتر سر کار فقط. اونجا شغل منه اینجا سیامکم احسنت چه جمله نابی گفتید. بله آقا سیامک من همه جور مسافر سوار کردم. همه جور آدم هست بداخلاق خوش اخلاق ناراحت غم زده. در حال موت بعد از موت. بامزه اید بعد موت هم سوار کردید بله مرده هم سوار کردم. اون که نعش کش باید بیاد. ولا تا نیمه راه خوب بود وسط راه سکته کرد. چرا . گفت آخ قلبم. گفتم  مرد بعد ده دقیقه گفت شوخی کردم. وای چه شوخی بی مزه ای. ولا الان دیگه همه جوره آدم هستن گفتم. من کارشناس آدم شناسی شدم . اما یکبار یک کسی رو سوار کردم اون جالب بود چطور مگه. وسط راه زد تو گوشم. چی زد تو گوشتون چرا. آخه گفتم  بر پدر مادرت به ماشین روبرو گفتم . بعد فکر کرد با اونم  زد تو گوشم. من خودمو کنترل کردم. خب نباید فحش داد. خوب نیست اخه آدم گاهی دست خودش نیست عصبانی میشه. اتفاقا آدم تو عصبانیت هست که باید بتونه خودشو کنترل کنه والا بقیه موقع ها که همه خوبن. خب دکتر رسیدیم. ممنونم به سلامت  سپاس از اینکه منو رسوندین در ضمن سیامک. آهام بله اقا سیامک رسیدیم. خب خوشحال شدم از هم صحبتی با شما خداحافظ.

در را باز میکند. و چراغ ها را روشن میکند.سکوت خانه ,  چک چک صدای آب خانه را سمفونی میدهد.و گرامافون که روشن به چرخش می افتد.


نویسنده-حسام الدین شفیعیان

/مامانوئل/


همه روزهای مادر | روز مادر در کشورهای مختلف - همشهری آنلاین

از پای دستگاه بلند میشود و دستی به چشمانش میکشد.و ساعت را نگاهی می اندازد.دستگاه ها را خاموش می کنند.

سرویس ها پشت سر هم کارگران را سوار میکنند تا نوبت به او میرسد،سوار ون سفید رنگی میشود.

کنار شیشه می نشیند.مسیر نسبتا طولانی را طی میکند و پیاده میشود.

جاده ای خاکی ،منتظر مینی بوس میشود زمان میگذرد تا بالاخره مینی بوس آبی رنگی توقف میکند و سوار میشود،جاده ای خاکی و میدانی کوچک مغازه های کنار هم.با روشنایی هایی از مهتابی که مثل کره زمین گرد است مثل لاستیک تو خالی.

بقالی و لبنیاتی و آرایشگاه مردانه ی کوچک.

پیاده میشود و مسیر سربالایی را که با شیبی عمیق است را طی میکند.خانه ای بادر آهنی آبی رنگ کلید می اندازد و وارد میشود.در را به آرامی باز میکند.ساعت را نگاهی می اندازد.ساعت/9/است.بچه ها خوابیده اند.

به داخل اتاق میرود و لباس هایش را که لک هایی از گوجه فرنگی هایی است که از روپوش سفید محل کارش رد کرده است.را عوض میکند،و لباس تمیز و اتو کشیده ای را بر تن میکند.آرام به داخل آشپزخانه میرود و غذاها را گرم میکند.و بسته پفکی را که خریده است را در سینی میریزد و نوشابه و چند لیوان.نگاهی به قاب  عکس میکند،مردی خیره به او در قاب آرام گرفته است.

چراغ ها را روشن میکند،بچه ها را میبیند که بیدارند و میخندند و بلند فریاد میزنند آخ جون مامانوئل اومد.

 

 

 

 نویسنده-حسام الدین شفیعیان

اینجا یه نفر داره آواز میخونه


تو شهرک  ..فاز 3 از همه معروفتره .وقتی ازشون سوال میکنی حرف حسابتون چیه بدون مقدمه شروع میکنن برات به خوندن.آهنگی که فقط ریتم اونو خودشون میفهمن و البته طرفداراشون.حالا این وسط قراره منم مستند بسازم نمی دونم باید از کجاش و از کدومشون شروع کنم .چرا اون پیرمرد عصبانی که همیشه سر بلوک 12 تو خودشه باید بیاد و دوربین بیچاره منو با کمال عصبانیت و در عین حال خونسردی بزنه به زمین و خیره بشه که چرا از من فیلم گرفتی.اونم در حالی که من زوم کردم روی کامبیز که داره یکی از آهنگای محسن نامجو رو برام بهتر از اصلش اجرا میکنه.چرا بهتر از اونی که من شنیدم میخونه بخاطر اینکه حسابی صداشو میکشه همچین که تو میم آخرش میمونی و تا خودتو پیدا میکنی میبینی تو تی بعدی گیر افتادی و تو یه تری که از بهتری میاد خودتو پیدا میکنی .یعنی با هر بار خوندن تو یک میم رو احساس میکنی که آخر هر کشیدن ناخوداگاه خودشو تو بقیه ی اون تی..تری..و روی روی بقیش میم جاخوش میکنه که البته این ایده خودشه که باید چاشنی کارو خودت به بقیه اضافه کنی.

حالا من موندمو یک دوربین شکسته .باید مال یکی از بچه ها رو امانت ازش بگیرم.

دوربین رو گذاشتم تو کوله ام همچین نصفه نیمه..سر و صدای بیژن پسر پانیذ خانم هم مثل همیشه مخصوصا عصرها به گوش میرسه.بازم دعوا سر گرفتن سه چهار هزار تومن پول ناقابل و بیچاره پانیذ خانم که با حقوق کارمندی باید روزی 4 و 5هزار تومان به این پسرش بده. از قرار معلوم میخواد بره سی دی بگیره..کم محلی میکنه ولی منم که از اون پر رو تر هستم مثل ضد حال بعد از دعوا کنارش به حرکت ابروهاش کمک میکنم تا مرتبا بالا و پایین بشن.یک سی دی جدید از یک گروه رپ اونم تو شیکاگو که بدجوری بین بچه ها اسم در کرده و بقولی فاز میده اساسی هم.ولی به نظر من همون پیرمرد عصبانی سر بلوک 12 بهترین سوژه ی مستند من میتونه باشه اصلا این یعنی به تصویر کشیدن زندگی دونسل متفاوت از هم و تفاوت خواسته هاشون.به آرامی یا کورمال کورمال از کنار دیوار چین نصفه و نیمه اونو زیر نظر میگیرم که داره رادیوی کوچیکی رو با بالا و پایین کردن تغییر موج میده نزدیک میشمو سلام میکنم.میگه آفرین که دوربین بدست نیستی تو دلم میخندم چون که به همین آفرین گفتن هم احتیاج داشتم ولی دوربین من دنبال حرف..اونم زیاد البته این نسل حرفای زیادی رو داره که از استارت زدن من با این جمله که چه روزگاری شده دیگه بچه ها احترام پدر و مادررا رو ندارن شروع میشه و اینکه اصل درد دل اون بنده خدا هم روی همین موضوع تنظیم شده.و جملات تکراری زمان قدیم ما بدون اجازه آب نمیخوردیم یعنی بدون اجازه پدر آب نخوردن..و حالا که باید اجازه رو اونا صادر کنن یعنی بچه ها.و قضیه ی عشق و عاشقی سوزناک خودش رو با کشیدن آهی برام تعریف میکنه.میگه زمان اون خدابیامرز اینجاش سینه سپر میکنه و ادامه میده بله زمان شاه بود که من عاشق یک زن رقاصه شدم همینجوری الکی نبود ..این معرفت و مرام اون بود که منو جذب خودش کرد.وقتی که من دست به جیب شدمو خواستم پول میزم رو حساب کنم..نگاهی میکنه و ادمه میده..خب البته حسابی مست بودم و جیبمو خالی کرده بودن.خلاصه گفتنش رو با آه کشیدنی همراه میکنه و ادمه میده..منم هر لحظه منتظر اشاره کافه چی به سبیل کلفتای دم درش بودم که حسابمو برسن.

مکثی میکنه و یک نیم نگاهی  به اطرافش میندازه و بقیش رو برام تعریف میکنه..ستاره ..البته اسم هنریش این بود و اسم اصلیش مژگان بود اومد از تو اتاقش بیرون و اونم بدون هیچی سوال کردن که اینجای حرفش محکم به پاش میزنه و میگه واقعا سالار معرفت بود ..یک بیست تومنی رو روی میز صاحب کافه چی گذاشتو گفت این آقا مهمون منه.صداشو ضعیفتر میکنه و از تصادفی که اونو ازش میگره .. با پاک کردن چشمای قرمز شدش  خاتمه میده به پرده اول خاطراتش ..یکجورایی حوصلم سر میره خاطراتش همش پشت سرهم از شکست مالی و عشقو ..بدبختی سر در میاره..که هم زمان گیره و هم قضیه مستند رو میکنه درام غم و غصه ولی خب خاطره ی عشق ناکامش بدرد کارم میخوره ... عشق های قدیم و عاشق شدن به مدل2011.درباره ازدواج کردن این نسل جدید یا نسل سومی ها هم به محضر ازدواج میرم ابتدا به یک محضر در جنوب شهر میرم..حال و هوای خاصی دارن مدام شیپور دستی هاشونو با زدن انواع سوت و یه چیزی تو مایه های شو لو لو لو اونم با تکرار که فکر کنم هیچ ربطی هم به شلوغ پلوغ یا لولو نداشته باشه رو چاشنی مراسم کردن ولی به نظرم با حاله و انرژی میده به آدم.و عروس و داماد که حسابی لپ قرمز کردن و گاهی خنده های یواشکی به هم تحویل میدن که خیلی دیدنیه.

نزدیک داماد میشم و میگم مبارک باشه.بدون هیچ سوالی که من از خانواده عروسم یا رهگذر میگه چاکرتم داداش بفرما شیرینی و چند تا از تو جعبه بر میداره و تو پیش دستی میزاره و به دستم میده.یه خورده ای اعتماد به نفسم میره بالا دوربین رو در میارم و میگم من مستند سازم میشه کمی باهات صحبت کنم که البته یکمی جا میخوره .میگه یعنی فیلم میسازی با بله گفتن من.. میگه خوب بندازی ها همچین که نقش اولش ما باشیم..خندم میگیره و میگم باشه.خانواده هاشون هم حسابی شلوغ کردن و سر و صدایی که حسابی تو کار مثل پارازیت عمل میکنه.میپرسم چجوری شد با هم ازدواج کردید میگه تو یه رستوران با هم کار میکردن البته زیاد وارد جزئیاتش نمیشه و اینکه از نجابتش خوشش میادو میره خواستگاری.بیشتر از این نمیتونم سوال کنم چون حسابی هل میدن و از طرفی هم اونارو صدا میکنن و من که پشت در میمونم.دوباره برمیگردم فاز 3 تا فردا برم یک محضر تو غرب تهران تا نیمه دیگه ی مستندم رو کامل کنم.

ساعت پنج عصر از خونه میزنم بیرون و با یه تاکسی دربست خودمو میرسونم به یک محضر تو غرب تهران.اتومبیل بنز مدل بالایی دم در نگه میداره.. دوتا جوون خوش تیپ ازش پیاده میشن.و عروس داماد که حسابی به خودشون رسیدن همچین که فکر میکنی همین الان قراره برن تالار.کمی نزدیکتر به اونا میشم عجب عطری زده شاداماد دلم میخواد مارکش رو ازش بپرسم ولی میمونم که چی بگم البته سوال خوبی شاید نباشه برای شروع یا باز کردن سر حرف.میرم جلو و میگم آقا سیاوش شما هستید واقعا عجب سعادتی.. آخرین فیلمتون رو چقد قشنگ بازی کردید.. واقعا نقش اون پسره سرطانی رو جالب ایفا کردید..

یارو هاج واج به من زل زده و میگه معلوم هست چی میگی ..کدوم سیاوش کدوم فیلم از اینکه سر حرف رو اینجوری باز کردم یکمی ناراحتم ولی خب چیز دیگه ای به فکرم نمیرسید.چون ممکنه طرف بگه یارو دنبال گرفتن شیرینی یا یه فکر بدتر از این دربارم بکنه.میگم مبارک باشه و از اینکه منم تو کار فیلم و مستند هستم حرف رو پیش میبرم که با گفتن خب  به من چه مربوطه حسابی ضایع میشم و دیگه هیچی نمیگم ..به  یک کناری میرم.دست همدیگه رو هم حتی نمیگیرن خیلی خشک و رسمی میرن داخل ..من میمونم و نصفه مستندم که ناقص ..منتظر شنیدن حرفای اوناست.

یکمی قدم میزنم و باز تکیه میدم به درخت روبروی محضر ولی خبری از در اومدن و رفتن نیست. به این فکر میکنم که حالا باید به چه بهانه ای سوال های خودمو ازشون بپرسم.نگاهی به دوربینم میکنم و اینکه چجوری میتونم فیلم بگیرم که اونا ناراحت نشن خدا کنه حداقل حرف بزنن و باز منو ضایع نکنن.بالاخره در میان نزدیک تر بهشون میشم با دیدن من آقا داماد موبایلشو در میاره که از ترس پا به فرار میزارم.انگاری که میخواست 110 رو خبر کنه و حالا بیا و بگو که قصد من چی بوده و تازه بدتر از همه مجوز..حسابی شانس آوردم.عجب گیری افتادم باز باید برم دنبال یک سوژه دیگه.از طرفی هم دلم میخواد که حرف تازه ای رو تو کارم نشون بدم.نه تکراری مثل بچه های کارگاه .آخه اونا میرن سراغ سوژه هایی مثل اعتیادو زنای خیابونی ..البته میخوام یک تیکه کوتاه از یک معتاد هم در کارم بیارم نمیدونم چی در میاد ولی دوست ندارم رو یک موضوع کلید کنم باید متنوع باشه مثل یک پازل از اجتماع شامل دلنگرانی ها و دلتنگی های جوانان و هر چی که بتونه کمکی کنه به همه آره بنظرم آدما باید ببینن و فکر کنن.نمیخوام فقر و فحشا بسازم نه اصلا چون فایده ای نداره میخوام اصل حرف رو بزنم شاید همون معتاد هم حرف تازه ای داشته باشه برای گفتن.

میرم تو فاز 3 دنبال یک معتاد گشتن اصلا کار سختی نیست یکیشون رو گیر میارم تنها با دادن 5 هزار تومن راضی میشه که فیلم بازی کنه .میگم خب بکش مثل همیشه که مصرف میکنی.اونم شروع میکنه عمده معتادای شهرک ما بر عکس پایین شهر علت اعتیادشون رو خوشی زیاد و امتحان چیزای ریسک دار عنوان میکنن.همینجوری که میکشه آواز هم می خونه.اونم چقد سوزناک همچین که آدم اشکش در میاد میگه پدر عاشقی بسوزه آقا.میگم مگه عاشق بودی.میگه آره اونم عاشق یه دختر ازبکی.میگم چرا ازبکی.میگه بخاطر اینکه چند سال اونور کار میکردم. و اینکه بخاطر فاصله طبقاتی که بین خانواده هاشون بوده دست رد به سینش میزنن و البته اینکه دختره هم  از اون بدش نمیومده و سوز عشق و عاشقی و اعتیاد بخاطر فراموشی معشوق هنوز هم از اینکه هنوز دوسش داره صحبت میکنه و اینکه اگه یه روز پول دستش بیاد میره و حتی شده اگه برای یک بار دیدنش جونش رو از دست بده این کارو میکنه..که البته فکر کنم اینجای حرفش بخاطر کشیدن زیادو قدرت تخیل بالاش باشه و باز که خماربشه فقط حرفش این میشه که پدر عاشقی بسوزه ..نه اینکه سوپرمن بشه و بره اون رو از قصر بدزده و با خودش ببره.با خودم فکر میکنم که پس این حرف نو و تازه قراره از زبون کی در بیاد چون این صحنه از کار هم تکراری میشه.همینجوری سرگردون دارم راه میرمو فکر میکنم باید برم یک کافی شاپ اونجا میتونم حرف تازه ای رو بیابم البته بازم شاید.کلی عاشق اونم جور واجور لاغر و چاق زیبا و زشت و البته دونفر همجنس که اومدن و دارن در مورد یک سری کاغذ با هم صحبت میکنن..چون مدام دارن به کاغذا نگاه میکنن و یک چیزایی رو امضا میکنن.به کافی من که یکی از رفیقای دوران دبیرستانمه میگم اینا بیشتر در مورد چی صحبت میکنن که میگه ای ناقلا تو خودت باید بهتر از من بدونی که..خنده ای اپرایی  و خارج از دستگاه  میکنم و میگم میخوام از زبون تو بشنوم و دوربین مخفی رو آشکار میکنم .میگه حتما باز میخوای برای کارگاهتون ببری..تا شاید بالاخره استادت سوژه ما رو قبول کنه!میگم تو اینجوری فکر کن آره!!و شروع میکنه به حرف زدن از اینکه اینجا همه با دوتا طرز فکر طرف مقابلون رو به یک بستنی یا یک قهوه و...دعوت میکنن اونم یکیش وقت گذرونیه و یکیش هم مخ زدن از همه نوعی که فکر کنی؟!میگم..واس  چه کاری ؟که باز میخنده و میگه که خودت واردتری.میگم..حالا فکر کن من یک بچه مثبت تازه کارم که میخوام چشم و گوشی باز کنم ..باز میخنده و میگه ماشاا...خیلی هم تازه کاری ها. و ادامه میده..از اینکه اینجا همه یکجورایی عاشقنو به هم علاقه دارن و البته گاهی هم  ادای عاشقارو در میارن!با خودم فکر میکنم که از این خل و چل هم مستندی در نمیاد و میگم که بابا نخواستم تو برو همون کار پیک نیکی تیک نیکی خودتو کن کارشناسی پیشکشت.بهش بر میخوره و میره تو خودش.بازم مجبورم پاک کنم دیگه خسته شدم هیچکدومشون بدرد کارم نمیخورن تا اینکه قید مستند ساختن رو در کل میزنم و با خودم عهد میکنم که برم عاشق بشم تا اینکه یک روز شکست عشقی بخورم و حتما هم معتاد بشم و یا شایدم خیلی پیشرفت کردم و یک ایدزی هم گرفتم تا شاید ..بجای یک مستند چند تا مستند از روی من ساختن.که بقول اون یارو نقش اولش رو هم خودم بازی کنم.و شاید یک حرف تازه ای رو هم  این وسط بزنم و اونم اینکه چون  نتونستم مستند بسازم عاشق شدم و چون که نتونستم تو عشقم پیروز بشم..معتاد شدم که مستند از روی من ساخته بشه و چون که دیدم چاشنی کار کمه گفتم یک ایدزی هم بگیرم که شاید مستند تو مستند بشه.

هنوز دارم به دوربین خاموش کنار اتاقم نگاه میکنم که دوستم زنگ میزنه گوشی رو بر میدارم.خبر خوشی رو بهم میده قراره برم تو یه فیلم بازی کنم .حالا اشکالی نداره که نقش اول رو به من ندن مهم هنره..و عشق من به اون حالا هم قرار شده تو سیاهی لشکر نقش مردی رو بازی کنم که از پشت یک نیمکت  تو پارک قراره رد بشه و یک دیالوگ کوتاه هم قراره بگم و اون اینکه عجب هوایی چه روز متفاوتیه امروز ..انگاری که با همه ی روزهای هفته فرق میکنه و رد بشم از کنار دوتا عاشق و اونا هم بگن عجب یارو رو دلش خوشه.

خداحافظی می کنم و گوشی رو سرجای اولش قرار میدم و خوشحال و خندان دوتا قرص خواب آور میخورمو راحت میگیرم میخوابم تا فردا برم سر صحنه فیلمبرداری دوستم.

تو شهرک فاز 3..از همه معروفتره.وقتی ازشون سوال میکنی که حرف حسابتون چیه بدون مقدمه شروع میکنن برات به خوندن..آهنگی که فقط ریتم اونو خودشون میفهمن و البته طرفداراشون.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

شهر خاموش


قطع برق بخش‌های از نیویورک را در تاریکی فرو برد - همشهری آنلاین

یک بسته اکرویال شکلاتی ..یک بسته هم مگبس بهم بدید چقدر می شه.بقیشم یک بسته استامینوفن بدید.


و صدای دزد گیر و چشمک زدن چراغها..دست روی دکمه شیشه آرام آرام به سمت پایین می رود و نا پیدا


می شود.فندک و صدای دینگ دینگ و شعله سیگار سوز و دود غلیظ مگبس که داخل ماشین پر می شود


و از پنجره خالی.کنترل کوچکی را برمی دارد و تراک سه گل ارکیده..صندلی به عقب می رود شاصتی را


ول می کند ثابت می شود.به خانه که می رسد زنش را می بیند که از پنجره سرش را بیرون آورده و دست تکان می دهد


تاپ زرد رنگی که به تنش فشار می آورد و فریاد شکم.لباسش را عوض نمی کند دستانش را می شوید و سر میز می نشیند


و نگاهی به ساعتش می کند و سر تکان می دهد .زن کیک را چند تکه می کند و دو پیش دستی گلدار چینی را از خامه و شکلات


آن پر می کند.می گم این خواهرتم دیگه شورشو در آورده بهش بگو برا من خواهر شوهربازی در نیاره.


خواهشن عزیزم یک امشبو ول کن دیگه با حرفات خرابش نکن نا سلامتی تولدته.


خاموشی خانه را در بر می گیرد..تر تر یخچال ...اه همین یکی رو کم داشتیم من میرم یک نگاهی به کنتر بندازم.


زود برگردی من از تاریکی نفرت دارم.ناقلا نفرت داری یا می ترسی.من یک شیرزنم می فهمی.بله چجورم فهمیدم شیرزنی


که از سوسکو تاریکی می ترسه.نزار بگم مامانت چی دربارت گفته..مثلا چی گفته که برام دست گرفتی.اینکه گفتی به یاد بچگیات


غذا دهنت کنه.ما یکبار یکشبی هوای بچگیمونو کردیمو به یاد گذشته ها اونم به شوخی به مادرم گفتم یک لقمه برام بگیره و با هم کلی


صفا کردیم فکر نمی کردم صاف بزاره کف دست تو.از این به بعد خواستی بیشتر صفا کنی بگو مامان جونت شیشه هم برات پر کن.


خب خدا رو شکر برقم اومد دیگه ولکن بزار صفا کنیم.هر دو مشغول خوردن کیک می شوند..زن پیش دستی ها را توی سینی می گذارد


و به آشپزخانه می رود و با ظرف سالاد برمی گردد.


عزیزم باز که سس فرانسوی رو سالاد ریختی ..تو که می دونی من با سس سفید دوست دارم.خب من چکار کنم منم با فرانسوی دوست دارم.


برق قطع می شود ..به کنتر نگاهی می اندازد خاموشی کوچه را در بر گرفته.


برق همه رفته همجا تاریکه..می گم دانیال بیا بریم بیرون یک دوری بزنیم برق شهر که نرفته فقط یک خیابونه.خیل خب تا من ماشینو


از پارکینگ در می یارم تو هم حاضر شو.چند خیابان و خاموشی...از این بدتر نمی شد دیگه شب تولدتو برق سراسری رفته از شانس بد تو


اونم امشب.خیل خب اینقدر شانسمو تو سرم نزن خودمم می دونم شانس ندارم و الا گیر تو نمی افتادم.


دست شما دردنکنه همیشه همینطوری هستی تا حرفی بهت می زنن سریع جواب می دی زبونم که نیست ماشاا...از نیش مار بدتره.من حوصله ی یکی به دو


کردن با تو رو ندارم نگهدار می خوام پیاده بشم.کنار تابلو توقف ممنوع نگه می داره..زن پیاده می شود و ماشینی که بعد از هم پاشدن با او آرام آرام سرعت می گیردو


در تاریکی شب گم می شود.فقط صدای فروشنده ها به گوش می رسد و چهره هایی که در تاریکی شب ناپیدا هستن و گاهی نور ضعیف چراغ قوه هایی که به چشم


رهگذران می افتد.


و یک تاکسی زرد رنگ سوار می شود..راننده صدای ضبط را کم می کند..می گم آبجی خوب کاری کردی دربست گرفتی اونم اینوقت شب با این وضع خاموشی..


شده خوراک دزدا فضولی نباشه آبجی خیلی تو خودتی چیزی شده اینجوری دل آدم می گیره .به شما مربوطی نیست شما رانندگیتو کن.مگه از دماغ فیل افتادی


با شوفر بابات که صحبت نمی کنی.نگهدار مرتکه تو رو حتی برای دربونیمونم قبول نمی کنیم.پیاده شو بابا نوبر شو آورده زنیکه عقده ای.


کنار خیابان می ایستد چند اتومبیل جلوی پایش ترمز می زنند با دیدن بی محلی زن و چند فحش جور واجور کم کم جلو پایش خلوت می شود و از ترافیک


ردیفی کنار خیابان رها..خط کنار جدول را می گیرد و به سمت بالا می رود اتومبیل دیگری جلوی پایش ترمز می زند بعد از کمی صحبت سوار می شود بعد از کمی


جیغ و دادآرام می شود.دانیال فقط  خدا تو رو رسوند.من دنبالت اومدم ماشینارو هم دیدم خواستم بفهمی که یک زن اینوقت شب نباید با شوهرش


سر لجبازی ور داره اونم تو این موقعیت.به خانه باز می گردند در را که باز می کنند با دیدن روشنایی زن شروع به سوت زدن می کند.


هنوز این جینگولک بازیاتو کنار نذاشتی.


تو چی هنوز این خشکولک بازیات و کنار نذاشتیو...


زن به آشپزخانه می رود در یخچال را باز می کند کمی گوجه فرنگی  فلفل دلمه و کاهو بر می دارد و ریز می کند داخل یک ظرف می ریزد..


سس فرانسوی را برمی دارد همه ی سالاد را پر از سس مورد علاقه اش می کند  و یک هویج را رنده می کند و بهم می زند.


کمی هم آبلیمو اضافه می کند و نمک و فلفل که روی سس را قرمز می کند.سر میز می برد و شروع به خوردن می کند به آرامی می جود و چنگالش


را از کاهو و فلفل دلمه پر می کند..دور لبش رنگ سس می گیرد..مرد نزدیک زن می شود سه بسته سس سفید را از جیبش در می آورد و روی سالاد می ریزد..


زن عصبانی می شود و درگیری شروع می شود..زن ظرف سالاد را به زمین می کوبد کف اتاق پر می شود از سالاد با سس سفید و سس فرانسوی.


من تو رو از رو می برم تو خیلی پررو شدی.خودت پر رو شدی مرتکه فکر کردی خبر ندارم با منشی دفترت رو هم ریختی.خفه شو و الا دهنتو گل می گیرم.


چیه چون یکمی چاق و گوشتیه باهاش شیش شدی یا قضیه یک چیز دیگه ی.برو خودتو درست کن معلوم نیست تازگیا با کی نشستو برخاست می کنی که اینقدر چشم دریده


شدی.با ننه ی تو.زنیکه بی تربیت احمق برو گمشو بیرون.آره می رم تا اون تیکه رو بیاری خر خودتی آقا.برو تا دستمو روت بلند نکردم.رفتم کی تو این طویله


می تونه با سگی مثل تو زندگی کنه.اگه تا سه شمردم رفتی که هیچی والا از وسط نصفت می کنم.زن کیفش را برمی دارد و بیرون می رود دوباره برق قطع می شودو


خاموشی همجا را در برمی گیرد.


 


داستان کوتاه-شهر خاموش-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1387

قطار شماره123-3


برف زمین را سفید پوش کرده..بچه ها به دنبال آدم برفی درست کردن هستند.

قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..هویج و کلاه بافتنی رنگو رو رفته ی سر به سر گذاشته ی سفیدی رنگی بی رنگی.دانه های ریز بی رنگ و سفیدی زمین تشنه و نیمکت آبی ایستگاه خلوت.

بچه ها با دیدن قطار به دنبال آدم برفی ها می دوند و دست تکان دادن های آرام و تند تند بچه ها.آهسته رد می شود و کم کم تند و تندتر تا دست ها آرام می گیردو بی حرکت.کوپه کوپه واگن واگن درهای باز و بسته و آدمهای بی کلام و با کلام..شور و ترش بی نمک و با نمک و دهان های پر و نیمه خالی.سمفونی مخلوط همراه با حرکت نت ها و موسیقی یکنواخت و پر صدا و کم صدای بی تاب پیچ و خم های در حال نزدیک شدن.

قطار به ایستگاه می رسد و شیشه ی بخار گرفته و مردی که با پاک کردن و دست تکان دادن اعلام موجودی می کند و کمی سیاهی بر کف دستش می ریزدو دو سوراخ را پر و خالی می کند.پیک نیک را روشن می کند و سفیدی سفت و سفیدی شل و زردی بهم آمیخته می شوند و نان آتیشی و لقمه پشت لقمه و چایی دارچین و آبنبات و دوباره بخار شیشه و سیگار بی فیلتر پر دود.

حیاط به حیاط و حیات به حیات و خاموشی و روشنی و قطاری که به سرعت از اینها به آنها و از آنجا و از اینجا می گذرد و آن به آن و این به این و ندیده شدن ها و ندیدن ها و ماکارانی سوخته ی خانه ی پلاک بی پلاک ایستگاه یکی مانده به رفتن و ایستادن.و زنی هراسان و کودکی گریان و خاموشی سوخته ی سیاه شده ی ماهیتابه ای که زیر آب بخار می شودو دود داخل آشپزخانه که از پنجره سر می کشدو و مسافری که با دست نشان می دهدو لذت می برد از این هوای پاک و دود یک خانه ی سوخته.و ایستگاه تمام شدن ها و برگرداندن یک فیلم به اولش بدون تکرار و حوادث کوچک و بزرگ به ظاهر بی اهمیت و در واقع پر از قصه و اهمیتی که دیده نمی شود مگر با قطاری به شماره 123 که در ایستگاه آخر آرام گرفته و تمام خستگیش را به هوا می فرستد و بخاری که کم کم ناپدید می شودو شب فرا می رسد.

قطار شماره 123-داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان