قطار شماره123 /ایستگاه آخر/


سریع می رودو آرام می ایستد .گاهی به آرامی تلق تلق می کند و گاهی به سرعت از تمام زندگی ای

که در جریان هست رد می شود.مناظری زیبا پنجره هایی هستن رو به قطار و آدمک هایی مصنوعی

کنار یک چارچوب و یک پنجره پشت یک حصار و رو به یک دنیا تنها قطارست که از پیچ و خم ها

رد می شود و قطار ها هستن که از کنار هم رد می شوند رد می شود و رد می شوندو می روند فقط قطارها.

آدمک ها از دیدن سایه های خود بر روی حصار های شیشه ای لذت می برند و با سایه ی خود دست تکان می دهند.

خیلی سالست که چند تکه آهن به هم چسبیده که سر و ته آن را فقط باید از جایی دورتر از زمین نگریست هم پای هم

می رون و می روند و می روند تا به آخرین ایستگاه برسند و باز نقطه سر خط.

زندگی در حرکتست و قطار دوربینی است که فقط از پشت آن می توان همه جا را نگاه کرد و عکس نگرفت مگر با قطاری

به شماره 123که در همین نزدیکیهاست و به ایستگاه آخرش رسیده است.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

((رویای پنهان))


رویای پنهان)) - حسام الدین شفیعیان

صدای در کتری که داشت خودش رو می زد و نسیم بهاری و قاب عکس گوشه ی اتاق و پیرزنی که خیره به عکس

نگاه می کردهمه و همه منو به این سمت از زندگی می کشید که با هم بودن و دیگر برای همیشه از هم جدا بودن

را در ذهنم مجسم می کرد با گذری به کودکی خودم را می دیدم که بدون هیچ دغدغه ای در حال بازی کردن و کندن

گیلاس از درخت و خواندن کتابهای مهیج و پر عکس و دوچرخه ای که همیشه همدم من بود کمی به جلو می روم

جوانی دوره نا آرامی ها و ناکامی ها و آن موتورسیکلتی که همدم جوانی من بود و حالا دیگر به این فکر نمی کردم

که چقدر زود گذشته است..با خودم می گفتم که این سرازیری به هیچ کس مهلت فکر کردن را نداده  به آرامی نزدیک

آن پیرزن گوشه ی اتاق می شوم به صورتش نگاه می کنم او مرا نمی بیند عجب شکسته شده است..چقدر چین و چروک

های صورتش از غصه زیاد شده است ..به گوشه اتاق می روم و به حیاط نگاه می کنم حوض پر از آب و ماهی های قرمز

چرا یکدفه خالی شده در ته آن یک ماهی را می بینم ولی جان ندارد نگاهم به دوچرخه می افتد صدای چرخ های آن در گوشم

می پیچد صدای آن زنگش درینگ...درینگ کردنش چرا اینطوری زنگ زده شده است چرا چرخ هایش دیگر نمی چرخد

چرا اون زنگ قشنگش از جا در اومده در گوشه ای دیگر موتوری را می بینم که دونفر روی آن نشسته اند چقدر خوشحالند

عجب قشنگه رنگش خیلی توجه ام را جلب کرده ولی چرا اون هم به این روز افتاده هیچی ازش نمونده نگاهم را برمی گردانم

هنوز مادرم را می بینم که خیره به اون عکس نگاه می کنه من هم به اون قاب عکس خیره می شوم خودم را می بینم و روبانی

مشکی در گوشه قاب عکس.

 

داستان کوتاه-رویای پنهان-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1386

کافه تاریکی

کافه تاریکی

Image result for ‫حسام الدین شفیعیان-کافه تاریکی‬‎

صندلی گرد و میزد گرد یک قهوه اسپرسو و مردی شبیه به هیچ یک از مشتری ها .همیشه همونجا میشینه. از نظر خودش تنها بازمانده ی نسل خودشه. نسلی که فقط خودش مونده از خودش. گاهی چند بار فنجون خالی رو میبره و میاره پایین. همیشه چند بار صدا میکنه تا یکی بیاد ببینه چرا فنجون خالیه. از نظر اون میدانی که روبروی کافه هست. یه برجه که میتونه نشست کرده باشه و میدان شده باشه. و ماشینای دور تا دور اونم تانکن تانک هایی که همو له میکنن تا دور بزننو برن تو اصلی و گازو بگیرن برای جنگ. اون کتیبه اعتقادات خودشه. هنوزم فکر میکنه عشقش یه روزی حتما بعد سی چهل سال واستاده روبروی همون دکه تلفنی که میگه حالا جاش یه فست فوده میادو دست اونو میگیره و بالاخره به آرزوش میرسه. الان سی چهل ساله که منتظره. قبل این کافه تعمیرگاه یه صندلی براش گذاشته بودن که بیاد بشینه زل بزنه به همونجا روبرو که یه روزی همونجا با اون آشنا شده. تعمیرگاه که جمع شد فکر کرد جنگجهانی شده مدتی مخفی شده بود تا صندلی چوبی جدیدو که دیگه قرار نیست به این آسونی ها هم به کسی واگذار کنه اشغال کرده و حکم سرزمین فتح نشده اونو داره. سرزمینی به وسعت  یه فنجون اسپرسو سینگل تلخی که دبل نمیشه. شکلات تلخی که اونو میبره به اون تلخی هایی که با آب میخوره و میشینه و با همون رادیو جیبیش که تداخل میکنه با موسیقی لایت کافه. بجا آهنگ اخبار گوش میکنه و میگه حتما بعد اخبار گلهای رنگارنگ داره. و گاهی هم آهنگی که بازم حالشو جا نمیاره. میگه قراره پسرش که یه روزی همینجا بوده هنوز منقرض نشده براش یه ضبط صوت بفرسته با کلی آهنگ گلچین. اما هنوز نفرستاده پست هم میدونه که باید هر روز بهش بگه که هنوز خبری نیست. و اون بیاد این سمتو نگاه کنه اون سمتو بعد باز بیاد تو کافه گوشه دنجی خلوت کنه و روبرو رو نگاه کنه.میگه آخرین بار همینجا سوار ماشین شد بابای همون خانمی که قراره اونو بیاره یک دست تکان دادن گریه همون گریه حالا چینو چروک هایی که دارن همون اشکارو بالا و پایین گاهی با کمی صبر و یه دستمال کافی منو پاک کردن اشکو. عشقی تلخ از فنجون یک قهوه که خیلی وقته خالی هستو میخوره اما دیگه لباشو بهم جمعع نمیکنه شکلاتو میخوره. ولی بازم میگه که من میدونم بر میگرده. شاید یادش بیاد یه روز شایدم نه که حتما یجای داستان لنگ میزنه. اون یادش رفته. بگه که دیگه اون ماشین قرار نیست از این خیابون رد بشه. اگرم بشه. نسلی هست که یا منقرض شده یا خیلی خوب مونده تداوم بخشیده به حالا همون کسی که باید بیاد. اما کدوم خیابون کدوم میدان. حالا اون مونده و این میدونی که براش حکم میدان جنگه. تانک هایی که کم کم دارن جاشونو به رهگذرهایی میدن که دور تا دور میدان حلقه میبندن خیلی با هم فاصله دارن هر کدوم یه نوعی یکی بساطی از لبو باقالی. یکی چایی یکی هم درگیر یکی که بیادو بهش بگه امروز هوا صافه یا بارونیه. اونم حتما بگه پروازو بخاطر بسپار. یکی هم قراره از کار برگرده و با خطی ها بره به همون کوچه هایی که میبرن و خیابون هایی که دور تر از اینجاین. خونه هایی پر از داستان های مختلف. اما داستان اصلی دیگه خسته شده پاشده و فنجونو تحویل داده و قراره بره تو یکی از همین خونه ها. و چراغایی که خاموش میشن و تاریکی کافه.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

چند قطعه از زندگی شهری


خبرآنلاین - تصاویر | بازگشت مردم به پارک های تهران

در کیفش را باز میکند و پلاستیک را در می آورد.شکلات پیچ بالای ساندویچ را باز میکند و برگهای کالباس که عطر خوش بویی را پر میکند و دوغ کنار دستش را ساندویچ را گاز میزند برگهای کاهو و خیارشور.دوغ شیشه ای را سر میکشد و نگاهی به اطرافش میندازد.مردی آن طرف روی صندلی پیتزا میخورد .سس را باز میکند و فشار میدهد و لباسش قرمز میشود.کمی از پیتزا برای گربه ای که آرام میو میو میکند میندازد و گربه دهان میزند و با  دست میشکافد تا یک تکه گوشت را بخورد.زنی آن طرف در حال قدم زدن هست.زن چترش را باز میکند و میبندد و دوباره باز میکند و میبندد.دنبال کودکی میدود و صدایش میکند باز دنبال کودکی دیگر و باز چترش را باز میکند و میبندد و یدفه صدای بلند خنده.آن سمت پیرمردی رد میشود و به زن چیزی میگوید چتر را به پای پیرمرد میزند و پیرمرد بلند میخندد و دستش را به سرش اشاره میکند و رهگذران که رد میشوند نگاه اخمشان باز شده و میگذرند.زن چترش را کنار میگذارد و شروع به گریه میکند.پیرمرد نزدیک میشود و چایی را به او میدهد رهگذری رد میشود و حرفی میزند که پیرمرد با چتر دنبالش میکند چند قدم رفته نفس نفس می افتد و مینشیند زن میخندد.مرد ساندویچش را تمام میکند.روی صندلی دراز میکشد رفتگر جارو میزند و مرد که بلند میشود و تکیه میدهد چند باری کنار پای مرد را جارو میزند و باز همانجا را جارو میزند .مرد پا بالا و پایین اینور آنور میشود. و یدفه دوربین به جلوتر می آید و عده ای لبخند زنان دوربین را با دست به او نشان میدهند و او دست تکان میدهد.زن چتر بدست نوشابه با دوغ قاطی میکند و در لیوان پلاستیکی میریزد و میخورد و باز میخندد. و بلند میشود و میرود.پیرمرد جای او مینشیند و روزنامه را در می اورد و جدولی که با سختی حل میکند و باز دوباره دراز میکشد و بلند میشود و ظرف را جلوی پایش میگذارد و تکه ای کاغذ دیگر نمیشنود.مرد پیتزا را تمام میکند و بلند میشود به این سمت و آن سمتش نگاه میکند و مدام هی این سمت میرود و باز برمیگردد سر جای اصلیش.دوربین عقب وانت گذاشته میشود و ده نفر دیگر از کنار درختان در امده و سوار وانت میشوند وانت روشن نمیشود که ده نفر آن سه نفر پیاده هل میدهند روشن و صدای اگزوز که مثل تراکتوری اعلام روشن شدن و پریدن بالا و رفتن.مرد بلند میشود دور و برش را نگاه میکند و  پلاستیک تخمه را در می آورد مدام میشکند و پلاستیک ساندویچ پوست تخمه میشود پسرکی رد میشود سر تکان میدهد مرد پلاستیک را نشان میدهد باز پسرک سر تکان میدهد و مرد تخمه تعارف میکند باز سر تکان میدهد  مرد دیگر تخمه نمیخورد باز پسر سرش را تکان میدهد مرد خیره میشود تا پسر هدفون را در می آورد از گوشش و میدود.مرد تخمه را تندتر میخورد تندو تندتر و باز آهسته. بلند میشود هوا بارانی هست نم نم باران پلاستیک را خیس میکند و پلاستیکی که به سطل زباله انتقال پیدا میکند و مرد ساعتش را نگاه میکند و راه میفتد.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

(از اینجا که من میبینم)


دور میدانی که تمام بلوار رو پیش روم میزاشت ایستاده بودم، انگاری که سالها بود که گم شده بودم.

حرفها رو میشنیدم و صدای بوق های ممتد تاکسی ای که داشت با بوق مسافر رو قبل از اینکه بخواد مسیرش رو بفهمه سوار میکرد.همه ی اتفاقات ساده پیرامونم داشت خیلی عادی اتفاق می افتاد.ولی حضور خودم رو اونجا احساس نمیکردم،آدمها از کنارم میگذشتند،گاهی آرام و گاهی کمی تند و خیلی تندتر همه در پی هم میرفتن.چراغ زرد ، چشمک زدن چراغ راهنما و اتومبیل سفید رنگ پارک کرده در کنار توقف ممنوع.پسری تخمه هایش را از جیب شلوار پارچه ای مشکی اش در می آورد،بعضی موقعا دانه دانه میشکند و بعضی وقتا مشتی تخمه را میجود و دوچرخه ای که لاستیکش متوقف شده در رکاب نیمه بالا و پائین پسری که دلش کمی آرامش میخواهد با نگاه هایش و تخمه خوردنش معلوم میشود که از خانه اشان در همان اطراف و کوچه ها بزور خودش را رسانده به سر چهارراه تا کمی تفریح کند.سفری که برای او بسیار جذاب است، نگاه هایی که با کنجکاوی تمام مغازه ها را میپاید جگرفروشی و سوزاندن چند دانه تکه ریز شده چربی و بلند شدن بوی آن.و مغازه قهوه خانه کوچکی با چراغ قدیمی  لاستیکی که دور خورده ومهتابی شده برای دادن نور و ظرف های تخم مرغ و املت و چای.اتومبیل توقف کرده در مقابل تابلوی پارک ممنوع ،به شکل بسیار ساده ای جریمه شد و راننده ای مدام سرش را در جوی آب میبرد و بالا میاورد سرش را با دیدن پلیس و برگ جریمه یدفه حالش خوب شد و با سرعت هر چه تمامتر با دویدن از روی مانع های چیده شده در پیاده رو خودش را به خط جریمه رساند و برگه ای را برای برنده شدنش در این مسابقه دریافت کرد و اشک شوق از برنده شدنش ،انگار که دلش میخواست همانجا به ایستد و چند دقیقه به حالت رقص برگه را به همه نشان بدهد که دیگر بالا و پایین کنار جوی آب نشیند و بیاورد هیچی را بالا و فکرش که قرار بوده مسموم شود را فراموش کند.بعد از فاصله گرفتن مطمئن از پلیس از کنار پسرک رد میشود و چند انتقاد سیاسی اجتماعی را به حالت بسیار مودبانه و گفتمانی با پسرک رد و بدل میکند، آنقدر که لپ های پسرک سرخ میشود و قرمز از این فعل و انفعال مجانی و اینکه دیگر لازم نیست با تمام قوا پا بزند و نرسیده به بن بست دو دسته ترمز کند تا استرس سرعت ،حال تمام شهربازی های نرفته اش را به او بدهد.و اتومبیلی که دیگر کنار تابلوی توقف ممنوع نیست.پسرک با دوچرخه اش کم کم آرام آرام نیم پا نیم پا خودش را به در قهوه خانه میرساند و مستقیم زل میزند به چشم مردی که دارد یک ظرف نیمرو را با چای میخورد آنقدر خیره میشود که مرد کله اش را به سمت دیگری میچرخاند. نا امید از مرد نیمرو خور به سمت جوانی نگاهش را میبرد که دارد یه ظرف املت ربی را با واژه ی املت با گوجه بدون گوجه میزند پشت سر هم لقمه بر اندام 40 کیلویی اش و نگاهی که اصلا از ظرف برداشته نمیشود تا به پسر بیفتد و ته ظرفی که دارد کنده میشود از اسکی نان در تمام شدن ها انگار پسر لاغر اندام علاقه شدیدی به رقص نان و باله در ته ظرف دارد.

پسرک دوچرخه بدست پس از نا امید شدن از تک تک مشتری ها و فن نگاه فیتیله پیچ کن لقمه ای و حتی ظرفی دست در جیبش میکند و یدفه بیرون میکشد دویست تومانی مچاله شده اش را آنقدر که هیچکس نگاهش نمیکند.ولی در برابر خودش این کارش مثل در آوردن اسلحه برای دوئل میماند،دوئلی سخت در برابر منویی که با پول او رقابت میکند.

آرام آرام به سمت کافه چی  حرکت میکند آرمشی قبل از طوفان نگاه های کافه چی،پیرمرد کافه چی تند تند چای میریزد و تخم مرغ میشکند و نیمرو میکند،یه ظرف کوچک رب و یه قندان اختصاصی نیمه پر و دسته های اسکناس هزار تومانی در جیب پیراهنش دسته هایی که همشان در هم پیچیده با کشی به حالت جمع در آمده اند برای تفریق آخر شب.پسر  آرام آرام دویست تومانی را به پیرمرد نشان میدهد و پیرمرد که کم کم متوجه حضور پسر میشود و پول او و گرفتن پول و دادن یه آدامس از روی میز قدیمی اش پسرک فقط نگاه میکند.نگاهی به ظرف های نیمرو و املت و دیزی هایی که دارند برای نهار ظهر مشتری ها آماده میشوند و چند جعبه دوغ آبعلی شیشه ای که در حال چیدن توسط شاگرد مغازه به بهترین شکل ممکن چیدمان در حال انجام شدن است.

وقتی دقیق میشوم دیگر خبری از پسرک نیست و دوچرخه ای که انگار آب شده است در کوچه پس کوچه های پنهان از دید من.کمی راه میروم و دیدم را به آن سمت چهارراه میدهم سمت های مختلف اصلی ها و فرعی ها چهارراه و اتومبیل ها، کوچه های پنهان و آشکار تا نصفه.

پیرمردی با یه کیف و کلی پوشه در دست دارد به داخل کتابفروشی گوشه میدان اول خیابان روبروی آبمیوه فروشی میشود و زنی که از دیدن کتابهای پشت ویترین سیر نشده داخل مغازه میشود داخل همان خیابان دعوایی سر پارک کردن خودرو به راه افتاده است.لگد های پشت سرهم به سپر پراید و چند مشت از طرف صاحب خودروی مقابل یعنی سمند برای جبران خسارت های احتمالی و هجوم کسبه برای دیدن دعوا و شاگردانی که مجبور به ایستادن و دیدن از راه دور میشوند بعضی ها جدا میکنند و بعضی ها نگاه میکنند و بعضی ها تحلیل میکنند مسائل اجتماعی و توقف و پارک کردن را، و پایان دعوا با حضور یه ریش سفید بدون کروکی و اورژانس و رفتن همان پیرمرد آهسته به گوشه ی دیوار.

می نشیند و جعبه ی قرصی را در میاورد و مدام دهنش و فک هایش را به هم میفشارد و یه لیوان آب که بچه ای آن را به او میدهد.با دیدن همان پسر بچه لبخندی ناخودآگاه بر لبم مینشیند انگار از کوچه پس کوچه ها دوباره در آمده و دوباره جلوی من ظاهر شده بود.پیرمرد لیوان آب را میگیرد و به پسر شکلاتی را میدهد.مشتری های دیزی که عمدتا از مغازه هایشان دل کنده اند به سمت قهوه خانه میروند.سرم گیج میرود آفتابی سوزان مستقیم به سرم نور افشانی میکند.

بدجور گرسنه شده ام پا میزنم تند و تند تر انگار سوار همان دوچرخه شده ام دست بر جیب میکنم و 2000تومانی را برای خرید ساندویچ کالباس به فر کار اغذیه فروشی گلها میدهم یه ساندویچ 2 نان کالباس با نوشابه ، فضای داخل مغازه حالم را بد میکند گرمایی همراه با باد پنکه ای که بیشتر گرم میکنه آدم را از بادش.

بیرون میزنم تا شاید پسر بچه را ببینم و نصف ساندویچ را به او بدهم.با دیدن او و آن صحنه حالم بد میشود و ساندویچ از دستم می افتد داخل جوی آب پسر بچه را اورژانس میبرد و دوچرخه ای که حسابی از هم پاشیده است.نزدیک میشوم دوچرخه درست در کنار خیابان روبروی قهوه خانه افتاده است.پیرمرد قهوه چی 200تومانی را به روی دوچرخه می اندازد که راننده ای میگوید به او که نندازد چون پسر بچه خوشبختانه زیاد کاریش نشده است.پیرمرد دست به آسمان میبرد و چند بار خدا رو شکر میکند و به سر کارش بر میگردد و چربی ها را داخل فریزر میکند و پشت میزش مینشیند.

من هم قدم هایم را تند و تندتر میکنم و به ساعت نگاهی میکنم ساعت پنج عصر است باید خودم را به قطار ساعت پنج و سی دقیقه برسانم و به شهرمان برگردم.

 

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

اردیبهشت ماه-1394