/غزل خوان شب/
من با نغمه ها همسازم
یک غزل پر از آوازم
ایستاده بر بلندای زمان
دفتر خاطرات پر از نغمه شور سازانم
من با قافیه ها هم آوازم
با مصرع سرگردانی در سازم
سطر سطر جوهره ی یک شعر پر از سر آغازم
گلبانگ سرور اگر شعر پر کند
کوزه آبی پر از شعرو غزل و آوازم
خوانشی برد مرا دور غزل قمر از شمسی
من شمس نهارو لیل و شعر برای آنها سر آغازم
بلبل خوش سخن از منزل ما میگذرد
رهگذر آرام آی که شب میگذرد
فانوسی اگر راهی شوم در دل شب
من غزل خوان شب تاریک طلوع خوش این آغازم
حسام الدین شفیعیان
میل بافتنی که میبافت سرمای زمستان را
بر تن کودک قد کشیده لباس آدم برفی تابستان را
فصلها یعنی گذر از آدمک هایی که میبرند دیروز را
و تاریخها قد کشیدند میان سر فصلهای زندگی را
چه خطوط دلتنگی بود جایی در فصل گمشدگی ها
چه کوچه سردی بود میان چند شعر گمشدن ها
و اینجا دفتری به پهنای تمام فصل های زندگی هست
حسام الدین شفیعیان
/رد شدن از خود درون ساختن زخود /
رد میشود مردی از سنگ بی قبری
سنگ در صدا آمد ای مرد چه میجنگی
گفتا زبهر رفتن گفتا زمرده افکن
نظر بیفکن از قبر ببین چه سرد هست مردن
ما تند دویده رفتیم ما کند دویده رفتیم
ای زنده زمردن مردن زتند دویدن
مرگ ارابه ران قصه مرگ اسب تیز دویدن
مرد از نظر زسنگی قبر از نظر زمردی
گفتا کجای قصه مردن دارد غصه
گفتا نگاه بیفکن دور ورت زسنگها
تاریخ نموداریست آغاز زپایان ربودن ها
گفتا زطفل افکن پیرو جوان بیفکن
افکنده شو زتاریخ رد شو زمردن از من
گفتا چه شد مردی گفتا زمرگ جستن
گفتا زجستنی تو خوب دونده افکنی تو
مرگ گهواره واره هستش کودک بغل زدستش
چندو زسن و سالی بغل فتاده آهی
نگاه نمود دوری نه سنگ بود نه قبری
خود در نظاره افکند خود مردنش بیفکند
زیر همی رفتن روی همی ماندن
بهر کفن بجنگی بهر کفن نیرزد
چون هر چه هستی ماند جز کفن زماندن
نه تن خود بماند نه پارچه نه سنگی
در این جهان نظر کن چند میلیاردو چندی
رفتن زرفتنی نو ماندن زماندنی نو
نه کهنه ماند نه نویی نه مانده چو زنویی
مرد سنگ را شکستش خود در میان شکستن
هم تاریخ شکستن هم ماهو هم به سالی
کودک زآواز شو چون ماه به ماه زسالی
هان ای که تند دویدی آهسته ران دویدی جستن دویدنی نو
جستن زنو زنویی مرگ ارابه ربودن جسم ارابه ران بودن
تاریخ را ورق زن نه اسب ماندو نه راندن نه ماه آن همان دم
نه خورشید زنودم دم دم زنو تولد دقایق گریه زخنده
خنده زنو گریه زبردن تابوت جهانی تابوت دواندن
شادی زقصه ها رفت گریه زقصه ها ماند
گریه زقصه ماندن شادی زقصه راندن
گفتا جهان نیرزد چون خنده چو زگریه
بین همی دو دم را فرصت زجای غصه
مرد را نگاه کردی قبر را نظاره کردی
سنگ را شکست تاریخ زیر دمی دمی نو
قاصدک شعر مرا برد کجا
قاصدی برد برای غم آن جا زنو
قصه از اول خط بود چه شد
یکی بودو یکی نبود چه شد...
شاعر-حسام الدین شفیعیان
مونالیزا میخندد شاید لبخند معمای جهانست
شاید لبه ی لب او بالا و پایین جهانست
شاید نگاه تو شاید نگاه او زندگی مشترک هنر در نگاهست
شاید صدای او بیصدا اما صدای تو برای او لبخند یا غم مونالیزا هست
تابلو نقاشی یا شعر یا قصه هر کدام حس جریان هنرمند در اثر پر از نگاه هست
نگاه های متفاوت شاید زندگی همین رنگین کمان افکار متفاوت
پای امضای تمام اثر ها جریان اثر در رد پای هنرمند درون اثر تو برون اثر او
درون اثر خود برون اثر تو خود را بریز داخل اثر برون آی از آن
شاید هنر پلی برای حرفی شاید نگاهی برای حرفی شاید زندگی درون حرفی
مونالیزای خود را بکش با لبخند یا هر کدام که می رود در خود اثر تا برون آید از درون اثر
و برای خود بنویس از دلتنگی بنویس از شادی بنویس از غمها بنویس از جهان
جهان نوشتاریست از گذشته تا به حال جهان هم تاریخ مانده در کتاب
یک عکس یک نوشتار یک نقد یک تفسیر یک نگاه در بر نگاه ها
اینست جهان پر از گذشته و حال و آینده را و خدا میداند زندگی لوح ثبتی در همین اتفاقات جهانست
شاید خدا لبخندی برای تو گذاشته آن را بیاب اگر غم در میزند صبر کن اگر زندگی لبخند زد گذر کن
سبد زندگی همین هست و جهان همین بیاب خنده را بیدار کن اگر گریه جاری میشود
سنگ هم میشکند ایستاده سرود خود را بخوان و گذر کن زندگی پر از فراز و نشیب هست
و دفتر زندگی صبرست و عشق و مهربانی وسعت قلب در تفکر رودیست به سمت دریا پس دریایی شو...
حسام الدین شفیعیان
به عقاید یک دلقک مخند
زیر صورتش غم دارد
عقایدش پنهان هست
روی آن لبخند تو جریان دارد
غم نان دارد
کودکی درون خود بزرگی خود را پنهان داررد
به عقاید هیچکس تو مخند تو چه میدانی چه غم ها دارد
روزگارست که بالا و پائین دارد
تیپ های مختلف انسانها برای گذران زندگی ها دارد
یک نفر کت و شلوارو یک نفر لباس خاکی دارد
کارگری که دست پینه بسته دارد
در فکر خود هنرها دارد یک صوت دارد یک عشق دارد
یک کودک دارد یک دنیا آرزو برای او در سر خود جریان دارد
زندگی عقاید خنده نیست زیرا عقاید دلقک هم خنده ی مردم دارد
به بزرگی قلب نگاه کن به سیرت نگاه کن صورت دوران جوانو و پیری دارد
آری انسانها همه در گذر این زندگی برای کار خود ارزش ها دارند
به دنیا نگاهی کن نه برده کسی چیزی از اینجا نه میبرد کسی جز خوبی از اینجا
جهان همینست آری این جهان هم غمو و شادی بسیار ماضی بعیدو حالو و آینده به خواست خداوند دارد
یعنی هر زمانی دست زمانبندی او حکمت و حکایت و اراده ی او دارد
قصه ات را خوش بنویسی یا تلخی جبر و اختیار هم عقلو تفکر دارد
حسام الدین شفیعیان